یادت هست بچه که بودیم عصر جمعهها همه دور هم جمع بودند؟ خاله و عمه و دایی و بابابزرگ و مامانبزرگ و بقیه. بعضیهاشان را خیلی دوست داشتیم و از بودنشان لذت میبردیم و بچهها. قد و نیمقد. بعضیشان بزرگتر از ما و بعضی کوچکتر. با بعضی هم ،همسن بودیم. شلوغ و پلوغی بود. میدویدیم و بازی میکردیم. سربهسر کوچکترها میگذاشتیم. از بزرگترها فرار میکردیم. هِرس کمطاقتترها را درمیآوردیم. بعضی وقتها نهیبی یا کتکی شاید. گاهی به گریه میافتادیم. قهر میکردیم. ولی بیشتر از چند دقیقه طول نمیکشید. زود دوباره راه میافتادیم و میدویدیم و اذیتهای جدید میکردیم… آن وقتها در خلسه بودیم. مست و سرخوش سرمیجنباندیم و عذاب میدادیم. معنای کامل درلحظه بودن. سرخوشی ِ کامل. نه قبلاش یادمان بود، نه به بعدش فکر میکردیم. به بعدش که یواش یواش عصر میشود و مهمانها میخواهند یکییکی بروند فکر نمیکردیم. ولی یواش یواش عصر جمعه میشد و مهمانها یکی یکی میخواستند بروند و ما ناگهان انگار تازه متوجه فاجعه شده بودیم. ناگهان بار غمی بر دلمان میریخت…
بعد همه میرفتند. حالا ما مانده بودیم و سرخی غروبِ جمعه و بار تنهایی و بغض گلو. یادت هست در این مواقع آدم دچار استیصالی میشود که در آن هیچکاری نمیتواند بکند؟ دیگر نه حوصله بازی داری، نه تلویزیون لذتی میدهد. درس و مشق که حرفاش را نزن. همین طور تنها هم که نمیشود نشست، خُرد میشود آدم زیر بارش. حتی بغضات هم نمیترکد که گریه کنی و راحت شوی. مجبوری یک جوری سَر کنی. تلویزیون را این کانال و آن کانال میکنی، ولی زود خسته میشوی. سری به کوچه میزنی تا بلکه بچهها را ببینی و تنهاییات یادت برود؛ ولی زود حوصلهات از آنها هم سر میرود… با همین این در و آن در زدنها و از این کار به آن کار رفتنها وقت را میکشی تا تمام بشود و بخوابی. اما دست کم دلات خوش است که چند ساعتی است و بالاخره تمام میشود. صبح فردا روز دیگری است. مدرسه است و بچهها و درس و شیطنت. امید داری و تحمل میکنی؛ و تمام میشود و صبح شنبه میرسد که روشن است و شلوغ و پرانرژی…
این، شاید اولین تجربه تنهایی در زندگی آدم باشد. در آن موقع شاید نمیدانیم که این تازه اولاش است. شاید نمیدانیم این حس، به این سادگیها دستبردار نیست. همراه آدم بزرگ میشود و عمیق. شاید نمیدانیم که این حس، چیزی است در سرشتمان و جزء وجودمان. اما خواهیم دانست. زمانه به بیرحمانهترین شکل به ما خواهد فهماند که تنهاییم. خداحافظیها در پیش خواهیم داشت. یادت هست ؛ نه لازم نیست به یاد بیاوری؛ شاید همین حالا هم مبتلا باشی ؛ آن دوستِ سالیان و رفیق گرمابه و گلستان را؟ همان که درد دلهایات را میشنید و درد دلهایاش را میشنیدی، همان که بغض که در گلویات میگرفت، زنگی و قراری و دیداری با او بود که نفسات را آزاد میکرد؛ اگر همین حالا هم در دسترس نبود، دستکم امیدوار بودی که فردا، پسفردا بالاخره میبینیاش؛ حتی اگر دیدار فردا پسفردایی هم میسر نبود، بالاخره همین که بود، همین که میدانستی هست، قوت قلبی بود. ته دلات را قرص میکرد. در نیمهروشنی ِ سرخ غروبهای سنگین، یادت به او که میافتاد، معجون بغض تنهایی در گلو و حسِ عشق او در تهِ دل، چه لذتی داشت…
امان از روز خداحافظی و بار ِ خاطرهها. امان از قدم به قدم کوچهها و خیابانها و پارکها که با هم بودهاید. یادت هست؟ نکند همین حالا هم مبتلایاش هستی؟ دیگر به هیچ در و دیواری نمیشود نگاه کرد. دیگر حتی صدای خشخش برگها زیر پا هم حالات را خراب میکند. کاش فقط این بود. انگار زندگی ناگهان از همه چیز «خالی» میشود. چیزهایی که تا دیروز لذتبخشترینها برایات بودند، ناگهان بیرنگ و بیمزه میشوند. انگار جزء این مردم نیستی. انگار مثل یک روح یا شبح شدهای. برخوردی با اشیاء این عالم پیدا نمیکنی. اثری بر آنها نداری و آنها هم معنایی برایات ندارند. هیچ چیز شادت نمیکند. از چیزی به هیجان نمیآیی. حتی چیزی ناراحتات هم نمیکند. شبح شدهای. انگار در عالم دیگری به سر میبری. از این عالم منفک شدهای. تنها شدهای. حالا میفهمم حالِ مادرم را وقتی اشک میریخت و من خداحافظی میکردم تا شاید برای همیشه از شهر و دیار بروم. و حالا میفهمم حال اخوان ثالث را که میسرود:
ما چون دو دریچه روبهروی هم
آگاه ز هر بگومگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت اما آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچهها بستهاست
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد در این حال، کارهایی که تا دیروز با شور و هیجان انجام میدادی یکدفعه معنایشان را از دست میدهند. به آدمها نگاه میکنی که چه تلاش و تقلایی میکنند برای کارهایی که برای تو ذرهای ارزش ندارند. شور و حرارت آدمها برایات به طرز عجیبی مضحک به نظر میرسد. ناگهان انگار به خودت میآیی میفهمی همه کارها و چیزهایی که یک عمر مهمترین امور زندگی تلقیشان میکردی، هجوی بازیگونه بیش نبودند. دیگر آن سبو شکسته و آن پیمانه ریخته. دیگر نه شنبه فردایی در کار خواهد بود که روشن باشد و پرهمراه، نه قرار فردا پسفردایی که نفسات را آزاد کند. دیگر مشت روزگار باز شده.
و این سومین مرحله درک تنهایی است. انگار عمق تنهایی تو، از فقدان یک دوست، گذر کرده و به فقدانی عمیقتر رسیده؛ بیارزش بودن همه چیزهایی که تا امروز برایات انگیزه و محرک بودند. حالا تو به تنهاییات «واقف» شدهای. فهمیدهای که خداحافظیها نبوده که تو را تنها کرده، تو تنها بودهای. خداحافظیها فقط تو را به تنهاییات واقف کرده. «به یادت آورده» که تنهایی. میفهمی که قبل از خداحافظی، در «فراموشی» به سر میبردهای. تنهاییات را فراموش کرده بودی. سرگرم شده بودی.
راستی تا حالا شده است دمِ غروبی وارد خانه شوی و خلاف انتظار، هیچکس خانه نباشد؟ تجربه کردهای چه حسی ناگهان آوار میشود روی آدم؟ معمولاً اینجور مواقع، آدم زود میرود سراغ یک چیزی تا خودش را با آن سرگرم کند. تلویزیونی، کامپیوتری، کتابی، تلفنی… هیچ چیز که نباشد شروع میکنی به فکر کردن به این در و آن در. خلاصه سرگرم میکنیم خودمان را تا فراموش کنیم تنهایی را. تا با خودمان مواجه نشویم.آدمها میترسند از مواجه شدن با خودشان.
خداحافظیها، تلنگرهایی است که گاه روی آدم را به سوی خودش برمیگرداند.
آدم را با خودش مواجه میکند. و شجاعت میخواهد این مواجهه که به نظر من عظیمترین مواجهه زندگی است. به خودم میگویم اگر آن که دوستاش داری رفت، با آن که حضورش لبریزت میکرد، غیبتاش را فرصت بدان. خودت را با چیز یا کس دیگری سرگرم نکن. محکم بایست تا «خودت» بیاید و با تو رو در رو شود، و بشنو که چه میگوید. این بار به درد دل خودت گوش کن که سالهاست لابهلای شلوغیهایی که گاهی عشق خواندهایاش، گاهی کار، گاهی علم، گاهی پیشرفت، گاهی تفریح… گم شده است، شلوغیهایی که هرچند هریک به قدر خود، تو را بهرهمند کرده است، اما شاید فرصت با خود بودن را هم از تو گرفته است. این بار سرشاری حضور خودت را دریاب. از خواب فراموشی برخیز. به یاد بیاور خودت را.
منبع: سایت سابون khan.ir