صبح زود گروهان حضرت علی اصغر(ع) به سمت منطقه فتح شده ماووت عراق حرکت کرد. رزمنده هایی که پشت ماشین های تویوتا سوار بودند، سرود شهادت سر می دادند . شوخ طبعی و مزاح گری بعضی ها گل کرده بودو مدام سر به سر دیکری می گذاشتند. اینگونه اعمال انسان را به تعجب وا می داشت، چرا که بعضی از آنها اساساً اهل شوخی و شلوغی نبودند. البته این قبل رفتارهادر جبهه ها سابقه داشت. و این علائمی بود از کسانی که به اصطلاح نور (بالا می زدند) وکنایه از این بود که این رزمنده ان قریب است که به شهادت برسد۱
مدتی بعد از سرازیری جاده منتهی به شهر ماووت وارد آن شهر شدیم. در بین راه یک تویوتا که تعدادی اسیر عراقی بر آن سوار بودند، از روبروی ما گذشت و به سمت عقبه نیروهای ما رفت. بعضی از آن اسیران لباس به تن نداشتند.رزمندگان با دیدن آنها صلوات پیروزی سر می دادند.
در بین راه جایی پیاده شدیم و زیر یک پل بتنی پناه گرفتیم . شاید بخاطر این بود که جاده عبور ما در دید دشمن قرار داشت یا دشمن نسبت به آن و تحرکات ما حساس شده بود. در اینجا برادر فرهاد لاهوتی ۲ به اتفاق تعدادی رزمنده حضور داشتند. تفقد و لطف او به ما را هرگز فراموش نمی کنم. صدا تیراندازی ها و انفجارهایی که از دور بگوش می رسید، معلوم می کرد که برادر هایمان در آنطرف شهر ماووت و در خط مقدم به سختی با عراقی ها در گیر هستند.
ساعتی بعد ما از داخل شهر ماووت عبور کردیم و به بقیه رزمنده هایی که زیر یک پل زیر گذر جاده تجمع کرده بودند، پیوستیم. در اینجا بود که به یکباره چشمم به آقای مهدی خوش سیرت خورد که مابین برادر فرهاد لاهوتی و بردار محمد عبدالله پور۳ نشسته بودند. با خودم گفتم : « خدای من … او !؟» راستش باورم نمی شد که حالا او که « فرمانده تیپ» شده است، باز هم بشود او را در خط مقدم دید! از دیدن او چنان به وجد آمده بودم که بی اختیار و شتابان به سمتش رفتم و در مقابلش دو زانو نشستم. ایشان صمیمانه به من لطف کردند و از اینکه بعد از مجروحیت قبلی دوباره به جبهه آمده بودم ، به ایمانم احسنت گفتندو تشویقم کردند. دقایقی بعد من از حضورشان رخصت طلبیدم و از خدمتشان فاصله گرفتم و به اتفاق یکی از برادران اطلاعات عملیات به آنسوی پل حرکت کردیم. خوب خاطرم است که آقای مرتضی گرامی بین رزمنده ها بیسکویت توزیع می کرد.
دقایقی بعد به یکباره صدای انفجار مهیبی و متعاقب آن حرکت موج انفجار ناشی از آن به این سمت پل من را متوجه خود کرد. هیجان زده به آن سمت پل دویدم. هرچه به سمت دهانه این پل نزدیکتر می شدم، صحنه های وحشتناک بیشتری را می دیدم.
گفتم« وای خدای من!!» « یا ابوالفضل!» تعدادی از رزمندگان شهید و مجروح شده بودند. بعضی ها از شدت درد داشتند ناله می زدند. تعدادی وحشت زده نمی دانستند چه کار کنند. لحظاتی قبل برادر رضا تصمیمی ۵ را دیده بودم که روی کیسه شنی نشسته است و اکنون همانطوریکه نشسته بود در حال جان دادن است.گفتم: « وای خدای من» « یا امام زمان خودت به داد ما برس» بسوی فرمانده عزیزم دویدم، آقا مهدی همانطور که نشسته بوداز چند ناحیه مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود! وسرش به سمت سینه اش و به پایین افتاده بود! معلوم بود بی هوش شده است. به اتفاق چند تن از برادران ایشان را به قسمت دیگری از پل انتقال دادیم و امدادگران اقدامات درمانی و احیاء را روی ایشان شروع کردند. در این فاصله من آمدم تا به دیگران کمک کنم. به اتفاق برادر مهدی فتاحی ۶ و تنی چند از رزمندگان به کمک برادران لاهوتی و عبدالله پور رفتیم و آنها را به یک آمبولانس رساندیم.
برای لحظه ای به یاد برادر مرتضی گرامی افتادم به سمتی که او را دیده بودم حرکت کردم. باورم نمی شد او در حالیکه جعبه بیسکویت در دستانش قرار داشت نقش زمین شده بود، بغلش نشستم و با دستم بازو او را تکان دادم. گفتم: آقای گرامی ، آقای کرامی. اما او تکان نخورد. فهمیدم که شهید شده است.سرم درد گرفته بود، با انگشتانم دوطرف شقیقه ام را مالیدم. نگاهی به دور و برم کردم. صحنه دلخراش اجساد شهدایی بود که دور و برم ریخته بودند. بلند شدم و استادم.
از زیر پل خارج شدم، متاسفانه چند دستگاه اتو مبیل نیز بواسطه همین انفجار و انفجارهای بعدی از کار افتاده بودند. لحظاتی بعد دو دستگاه آمبولانس از راه رسیدند و پر شدند از مجروحان این حادثه. به کمک امدادگران آقای خوش سیرت را به یکی از این آمبولانسها انتقال دادیم. من فکر کردم که نباید از فرمانده ام جدا شوم. از این رو به عنوان آخرین فرد سوار آمبولانس شدم و درش را بستم.
آمبولانس به سمت قرارگاه ما حرکت کرد، اما مسیر جاده بشدت زیر آتش دشمن بود. ترس و هیجان همه را فرا گرفته بود. من مرتب با صدای بلند آیه وجعلنامن بین ایدیهم… را می خواندم در حالیکه هر از گاهی آمبولانس از شدت امواج انفجار و موج آن و نیز دستپاچکی راننده تکان های شدیدی می خورد به نحوی که گمان می شد هماکنون است که آمبولانس چپ شود یا منفجرگردد. خدا می داند که من نمی دانستم که چرا این راه تمام نمی شد. وقتی به بیمارستان صحرایی رسیدیم آقای خوش سیرت را به اتاق عمل بردند و من با یک تویوتای دیگر به سمت خط مقدم حرکت کردم.
من و سایر رزمندگان خیلی برای شفای او دعا کردیم آخر او هنوز زنده بود و نفس می کشید.
چند روز بعد که ما به پادگان لشکر در شهر سنندج برگشتیم، با خبر شدیم که ایشان به آرزوی دیرینه خود رسیدند و به دوستان شهید خود پیوستند و با محاسن خضاب شده به خون سرش با مولایش حضرت ابا عبدالله الحسین(ع) دیدار کردند.
————————–
۱ چنانکه روایت شده است یاران امام حسین دز شب عاشورا با همدیگر مزاح می کردند، در حالیکه می دانستند فردا شهید می شوند.
۲ شهید فرهاد لاهوتی « جانشین گردان حمزه» اهل کومله لنگرود.
۳ بردار محمد عبدالله پور « فرمانده وقت گردان حمزه» اهل آستانه اشرفیه.
۴ مرتضی گرامی « مسئول تدارکات گردان حمزه» اهل آستانه اشرفیه.
۵ شهید رضا تصمیمی از روستای رشت آباد لولمان.
۶ شهید مهدی فتاحی «فرمانده گروهان علی اکبر» این شهید در عملیات کربلای ۵ که در شلمچه انجام شد ، فرمانده دسته ما بود.» اهل خشکبیجار رشت.
منبع:
اکبر مورثی درگاهی
http://akmor.blogfa.com