سردار شهید حسین املاکی جانشین لشکر پیاده ۱۶ قدس گیلان
حدوداً از اولین باری که عکس شهید املاکی رو روی شیشه اتوبوس سفر به جنوب دیده بودم سه سالی می گذشت از اون سال تا حالا هر سال آرزو می کردم قسمتی بشه برم سر مزارش اما بعد از سفر سال اولم به جنوب تازه متوجه شده بودم که شهید بزرگوار اهل شهرستان لنگرودن و دوری لنگرود از انزلی و عدم آشنایی با اون شهر، در سال اول من رو از رفتن به مراسم سالگرد ایشون منصرف کرد . در نیمه اول سال ۸۸ که رسماً افتخار ورود به گروه تفحص شهرستان انزلی رو داشتم با شهید دیگری آشنا شدم که بعدها فهمیدم از دوستان شهید املاکی بوده و اتفاقاً در همون منطقه و عملیاتی شهید شده که شهید املاکی شهید شده بودن. روزهاگذشت تا همین اسفند سال ۸۸ که یکبار دیگر قسمت زیارت مناطق جنگی نصیبم شد از خاطرات این سفر که بخوام بگم بحث خیلی طولانی میشه بنابراین مستقیم میرم سر اصل مطلب :
پس از آشنایی با شهید محمد اصغریخواه که دوست بزرگوار شهید املاکی بودن با خودم می گفتم کاش می تونستم به سر مزار این شهید بزرگوار برم البته آشنایی اول من با شهید اصغریخواه مانند شهید املاکی با تصویر ایشون بود.تا اینکه بهم خبر رسید که قراره همسر بزرگوار شهید اصغریخواه به همراه نویسنده کتاب «دا» برای آموزش به گروه به استان گیلان و به مرکز پژوهش های دفاع مقدس و شهدا(کتابخانه علی اصغر(ع)) تشریف بیارند.بنابراین با جمعی از بچه های گروه به مرکز واقع در بوستان ملت رشت رفتیم در اتوبوس توسط سرپرست گروه کتاب «منتظر یوسف باش» که مؤلفش همسر شهید اصغریخواه بود بین بچه ها توزیع شد . هدیه همسر شهید به گروه تفحص هر شهرستان۲ کتاب بود .بعد از مطالعه اجمالی کتاب متوجه شدم که هر دو شهید بزرگوار مربوط به گردان کمیل بودند همون گردانی که به طور خیلی اتفاقی پیشنهاد یاد کردن از اون در نمایشگاه دفاع مقدس شهرستان را داده بودم! همه چیز خیلی ناباورانه به هم ربط داشت! با دیدن عکس شهید اصغریخواه با خودم فکر می کردم حدوداً در عکس ۴۰ سال دارد ولی وقتی تو جلسه همسرشون گفتند که محمد اینجا ۲۶ سال داشت خیلی متعجب شدم واقعاً چه چیز باعث شده بود شهید انقدر مسن تر به نظر برسه! کتاب «منتظر یوسف باش» رو خوندم و در انتهای کتاب با خودم تصمیم گرفتم حتما فروردین ماه درمراسم سالگرد شهادت شهید اصغریخواه سر مزار ایشان در لنگرود آماده بشم.من علاقه مندی خودم رو برای رفتن به لنگرود جهت دیدار از مزار شهید املاکی و اصغریخواه اعلام کرده بودم و بنابراین پیشنهاد دیدار از مزار ایشان به گروه در فروردین ماه ۸۹ داده شد وبا پیگیری سرپرست گروه ،متوجه شدم که در فروردین سالگرد شهادت شهید حسین املاکی برگزار میشه و وقتی ایشون ما رو در جریان تاریخ وزمان مراسم سالگرد شهید املاکی گذاشتن همون روز به تمام بچه های گروه پیامک دادم که تمایل خود رو برای رفتن به من اعلام کنند هر چند خیلی دوست داشتم اگر می تونستم تنهایی برم ولی بالاخره رفتن به شهری غریب با یک همراه خیلی بهتر بود خلاصه هر کدوم از بنده های خدا برنامه و مشکلی داشتند و هیچ کس به طور قطع اعلام همراهی نکرد و خدا خدا می کردم حداقل یکی از بچه ها با من همراه بشه. بعداز ظهر همون روز یکی از بچه ها با من تماس گرفت و گفت چیکارا می کنی اگه می خوای بری مراسم من هم میام الان داشتم تبلیغ مراسم سالگرد شهیداملاکی رو تو شبکه استانی می دیدم خیلی خوشحال شدم وقتی گوشی رو قطع کردم بعد از چند ساعت با خودم فکر کردم و گفتم من که شماره این یکی رو نداشتم چطوری تو همون روز که من پیامک دادم اون تمایل خودش رو اعلام کرده؟! کسی که اصلا فکر همراهیش رو با خودم نمی دادم! کلام رو خلاصه کنم بالاخره به خواست خدا ایشون همراه من در سفر به لنگرود شدن و ما تقریباً در ساعت ۴:۳۰ در شروع مراسم در مسحد جامع لنگرود حضور پیدا کردیم.
من کنار دختر خانمی نشستم و با اندکی صحبت کردن با هم صمیمی شدیم .برنامه های مراسم مثل مراسمهای دیگر با قرائت قرآن و سرود جمهوری اسلامی ایران و سخنرانی شروع شد و قرار بود مداحی هم در انتها داشته باشه. در لحظات حضور در مسجد جامع احساس می کردم اگر مزار شهید املاکی رو نبینم انگار دست خالی برگشته ام بنابراین آدرس مزار هر دو شهید رو از دوست جدیدم پرسیدم وجالب اینجا بودکه بر سر هردو مزار رفته بود و نشانی ها رو دقیق می دونست. ازش راهنمایی خواستم ایشون هم من رو با محبت راهنمایی کردن و بعد برای احتیاط بیشتر شماره تلفن همراه خانم ابراهیم زاده دوست جدید لنگرودیم رو گرفتم که اگر خدای نکرده راه رو گم کردیم از ایشون جویا بشیم .بعد تصمیمم رو با دوستم در میون گذاشتم او هم استقبال کرد تقریباً ۲ ساعتی به غروب خورشید مونده بود دوستم که انگار ناخودآگاه تصمیم به همراهی من گرفته باشه گفت اول خودم رو به خدا می سپرم بعد به تو ! من هم با خنده گفتم: پس در این صورت باید بهت بگم واقعاً برات متأسفم !
مزار شهید املاکی در روستای کولاک محله از کومله قرار داشت و واقعاًً جای باصفایی بود هر قدمی که در مسیر می گذاشتم احساس رضایتم بیشتر می شد خوشحال بودم که در مراسم نمونده بودم و بالاخره می تونستم مزار شهید املاکی رو زیارت کنم تقریبا در نیمه های راه آدرس مزار رو از چند تا کودک روستای کولاک محله پرسیدیم ۲ تا دختر و ۲ تا پسربچه بودند که غرق بازی کودکانه خودشون بودند با دیدن ما جلو اومدند ، سلام گفتم و بعد پرسیدم: گلزار شهدای شما کجاست؟ یکی از پسر بچه ها که اعتماد بنفس بیشتری داشت گفت: ما اینجا مزار شهدا نداریم فقط یک شهید داریم اون هم شهید حسین املاکیه! گفتم : خوب همون مزار کجاست؟ گفت: خیلی دوره! پرسیدم مثلاً چقدر فاصله اس؟ گفت : ۱۰ کیلومتری میشه ! با تعحب و تبسم گفتم : ۱۰ کیلومتر! (شاید کل اون روستا ۶ کیلومتر هم نمیشد )می دونی چقدر میشه؟!مشخص بود نمیدونه کیلومتر چقدره ولی بعدها به دوستم گفتم بنده خدا حق داشت گفت:۱۰ کیلومتر چون فاصله مزار شهید واقعاً دور بود ولی حالا هم با یادآوری طی مسیر احساس خوشایندی دارم. در مسیر راهپیمایی ازباغهای سر سبز مرکبات می گذشتیم و شکوفه های بهاری و درختانی با میوه های نارنح که مشخص بود هنوز ازسال پیش بر روی درخت مانده اند چشم نوازی می کرد و و جاده پر پیچ وخم روستایی که آرزو می کردم ای کاش اسفالته نبود و ماشینهای مدل بالایی که از جاده روستا چند ثانیه به چند ثانیه عبور می کردن من رو به فکر وا میداشت !
بالاخره بر سر مزار رسیدیم طرف راست مزار، مادر بزرگوار شهید و در سمت چپ آن، پدر ایشان در خاک آرمیده بودند خوش به سعادت این خانواده و خوش به سعادت کسانی که با شهادت به استقبال مرگ می روند!
خداوندا من به آرزوم رسیده یودم و همه اسبابش را تو برایم فراهم کردی چقدر اون لحظه دیدار باشکوه بود…
عطر نارنج می آمد… هنوزعطر نارنج را در مشامم احساس می کنم…
***
کس چون تو نشان پاکبازی نگرفت با عشق نشان سرفرازی نگرفت
زین پیش دلاورا کسی چون تو شگفت حیثیت مرگ را به بازی نگرفت
***
«اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک»
التماس دعا
گروه بصائر