نویسندگان
تبلیغات
کد HTML تبلیغ
WELCOME

 

عید و عروس آقا
ه . لیله کوهی

بیست و اندی سال است رنگ و بوی عید را احساس نمی کنم. اما نمی دانم چرا هرسال چند روز مانده به سال نو وسوسه می شوم و ناخواسته می روم سراغ چیدن بساط هفت سین و فضای خانه را بهاری می کنم.
پسرهایم کوچکتر که بودند همان رسم قدیمی را اجرا می کردم. اسکناس های نو را از قبل کنار می گذاشتم وبه بچه های دوستانم مثل کودکی های خودمان اسکناس نوعیدی می دادم. بعد ها کمی بزرگتر شدند، کتاب و لباس و عطر وادوکلن جای گزین عیدی های سنتی شد.
دراین بیست و هفت هشت سال بارها اتفاق افتاد، ساعت سال تحویل را درخانه، پای بساط هفت سین نباشیم واز سرکار به فامیل، دوست و آشنا تلفنی سال نو را تبریک بگوییم.
پدررفت و پنج سال بعد رفتن مادر به دنبال او عید های بی رنگ تبعید را بی رنگ ترکرد. فکرمی کنم بچه هایم معنی واقعی عید را نچشیدند. هرکاری کردیم نشد که نه عید خودمان و نه سال نو میلادی برایشان مزه واقعی جشن آغاز سال نو را داشته باشد آنطورکه برای ما داشت. طفلکی ها هیچگاه بغل کردن ها وماچ کردن های پدر بزرگ ، مادربزرگ، خاله، دایی، عمو وعمه را به راستی تجربه نکردند.
شب عیدی نیست یاد آن سال های کودکی نباشم و مادرم را که از ده پانزده روز مانده به نوروز تمام خانه را سرشار از بوی بهار می کرد، جلوی چشمم مجسم نکنم.

نام واقعی اش قمر بود، هشت سالی بیشتر نداشت که پدر، تاجر کشتی ران بین دوساحل انزلی وباکو
در میان طوفان گرفتارگشت وهمراه برادرکوچکتر وچهل خدمه کشتی به عمق آبها رفتند.
و از همان تاریخ قمر و مادرش شاه باجی، ازانزلی به لنگرود کوچ کردند. پس از ازدواج با آقاجان نام عروس آقا را براو گذارند همه اورا عروس آقا صدایش می کردیم.

“کوتاه شده از یک قصه ی بلند”.
عید و عروس آقا

هنوز پانزده، بیست روزی به عید نوروز مانده بود. عروس آقا، می خواست خانه تکانی را شروع کند. هر روز خدا خدا می کرد هوا آفتابی بشود تا حصیرها را توی حوض بزرگ وسط حیاط بشوید. شب قبل به مهین گفته بود صبح بعد از صبحانه، پرده ی اتاق ها را بکند وتوی تشت آب گرم و لاجورد بخیساند.
آنروز صبح بعد از نماز، وقتی که آسمان سپیده زد و هنوز همۀ افراد خانه خواب بودند آهسته از پله ها پائین آمد. زیر آبچکان خانه ی آسید تراب شمعدانی های رنگ ووارنگش ردیف کنار هم چیده شده بود. او عادت داشت با صدای بلند با آنها حرف بزند بعضی ها را نازمی کرد برگ های زردشان را می چید. جوانه های تازه را توی گلدانهای خالی می کاشت. گلدان مشبک لُعابدار را از وسط آنها جدا کرد، کمی با پرخاش گفت چت شده خاکت رو تازه عوض کردم هر روز دارم بهت آب میدم واسه چی داری زرد و رنجور می شی؟ میزارمت کنار، تا حسابی خشک بشی ها! انگشت سبابه اش را برای امتحان رطوبت خاک درآن فرو کرد با گلدان بطرف پاشویه ی حوض وسط حیاط حرکت کرد کم کمک اشعه خورشید خودش را از روی درخت بلند گلابی بالا می کشید. عروس آقا نگاهی مهر آمیز به سایه روشن های خورشید خانم کرد و رو به آسمان گفت خدایا شکرت اگر امروز حصیر ها را نمی شستم معلوم نبود کی وقت این کارا پیدا می کردم خیالش که از بابت هوا جمع شد رفت توی اتاق سماور و آب وآتیش کرد. پا ورچین پا ورچین از درگاه اتاق نشیمن که اتاق خواب خودشان هم بود، گذشت. توی اتاق وسطی بچه ها کنارهم خوابیده بودند اسداله گوشه سمت چپ اتاق زیر پنجره ایوان خوابیده بود عروس آقا کمی لحاف را از روی صورت اسداله کنار زد. یواشکی تکانش داد سرش را تا کنار گوش پسرش خم کرد وآهسته گفت پاشو پاشو برو نان بخر بیا مدرسه تون دیرشد. اسداله غری زد و ازاین پهلو به آن پهلو شد این بارعروس آقا لحاف را تا کمراز رویش کنارکشید کمی بلند ترگفت میگم پاشو ظهرشد. او با چشم های نیمه بازتوی رختخواب نشست گردنش را چند باربه راست و به چپ پیچاند صدای شکستن قولنج استخوانهای گردنش تا فاصله دومتری هم شنیده می شد. بلند شد پیچامه پوشید از پله ها بطرف ته حیاط کنار باراندازرفت. به توالت که نزدیک شد صدای اهم اهم زنانه ای را شنید. کمی روی چوب های انبارشده زیربارانداز پس وپیش رفت تا مادرعشرت از پله های توالت بزیر آمد. در حالی که دامنش را صاف می کرد نگاهی به اسداله انداخت وپرسید پسرجان چرا صبح به این زودی بیدارشدی؟ او با بی حوصله گی پاسخ داد باید بروم نان بخرم.
آن خانه بزرگ اربابی با بیست و هفت هشت نفرسکنه فقط یک توالت کنار دروازه را داشت.
اسداله دست وصورتی شست لباس پوشید پول نان را ازروی طاقچه کنار آینه برداشت راهی بازارشد. وقتی به نانوایی دبیری رسید، دید شاطررشتی سرشرط بندی نمره ماشین های درحال عبور باکارگر زیردستش جرومنجرمی کند چند نفری هم منتظرنوبت نانشان این پا و آن پا می کردند. بالاخره نوبت اسداله رسید. چهارپنج نان برشته بربری را توی پارچه سفید مخصوص نان پیچید بطرف خانه روانه شد. وقتی رسید همگی دورسفره صبحانه به انتظار نان نشسته بودند. بساط سماور گوشه سمت راست اتاق کنار بخاری بزرگ هیزم سوز، روی میز چوبی پا کوتاهی قرار داشت عروس آقا از پشت بساط سماورش قبل از همه برای آقا ازسرگل چای قوری یک استکان چای ریخت پنیربزی مورد علاقه آقا را کناردستش گذاشت مربای به وشقاقل توی ظرفهای کریستال روسی وسط سفره قرارداشت.
جلوتر از همه فخری از پشت سفره صبحانه بلند شد کمی جلوی آینه روپوش چهارخانه سیاه وسفیدش را مرتب کرد، ازتوی آینه لک کوچکی روی یقه سفید برگردان روپوشش را دید دستمال کوچکش را با آب دهن خیس کرد وباکمی نمک چند بارروی آن کشید. ازدراتاق بیرون رفت سوری هم به دنبال او روانه شد. پسرها امیر و هادی یکی پس از دیگری خداحافظی کردند. اما اسداله هنوزروبروی آینه ملودی آهنگی را با سوت می زد و با موهایش ورمی رفت. میرعلی زودترازآقا روانه بازار شد.رضا ته تغاری عروس آقا هنوز مدرسه برو نبود وگوشه اتاق مشغول بازی بود. میترا و مهین بعداز جمع کردن سفره صبحانه قالی ها را لول کردند کنار نرده های چوبی ایوان گذاشتند و حصیر هارا به حیاط بردند. میترا برنج برای نهار آب کشید وگوشت وپیاز ولپه را کنار اجاق گذاشت. عروس آقا تشت گل کاری اش را آب ریخت و گل رُس را توی تشت درست کرد وشروع به گل کاری اتاق ها نمود. باز سردرد دائمی به سراغش آمده بود. کار طاقت فرسای خانۀ بزرگ و میگرن همیشگی، او را کلافه کرده بود صدایش از درد شدید سر شنیده نمی شد آهسته میترا را صدا زد وگفت دستمال سرم را وردارو دور سرم محکم بپیچ! با این کار کمی احساس آرامش می کرد. آفتاب به وسط حیاط رسیده بود مهین یکی یکی حصیر هارا شسته و زیر ایوان رو به آفتاب پهن کرده بود. گل کاری کف اتاق ها تمام شده بود. عروس آقا با تشت گل ناله کنان از پله ها پائین آمد. میترا یک استکان چای تازه برای مادرش ریخت و به همراه مقداری آبنبات قیچی به دنبال او روانه شد. عروس آقا دستها یش را شست و روی آخرین پله نشست و نصف استکان چای را توی نعلبکی ریخت وکمی فوت کرد وسرکشید. زیر لب آهسته گفت الهی خوشبخت بشی این چایی چقدر چسبید. نای حرف زدن نداشت. به مهین گفت حصیر های شسته شده را پشت به آفتاب پهن کن! آفتاب رنگ شان را می برد. مهین تو دلش گفت اینها که روش قالی پهن میشه چه فرقی میکنه که رنگشون بره اما جرئت نداشت اینرا به زبون بیاره.
ظهر شد. بچه ها یکی پس از دیگری به خانه رسیدند. عروس آقا به میرعلی گفت: بیا قبل از نهار با برادرت دوتایی قالی ها را کنار رودخانه بتکانید. میرعلی گفت گشنمه باشه بعدازنهار، عروس آقاگفت بعداز غذا سنگین میشی نمی تونی کار بکنی. میرعلی دیگه چیزی نگفت و رفت.
ظهر که می شد عروس آقا از دست بچه ها در عذاب بود. هرکسی یک سازی کوک می کرد بیشتر از همه اسداله ، فخری وهادی ادا داشتند یکی قرمه سبزی نمی خورد یکی قیمه، اگه برنج شل می شد هادی لج می کرد وغذا نمی خورد یا عروس آقا را وامی داشت تا برایش برنج تازه دم کند.
سفره نهار که جمع شد عروس آقا باز رفت سراغ میرعلی اینبار میرعلی حجره را بهانه کرد، گفت باید زود برگردم حجره، آقاجان برای خرید شب عید میخواهد به رشت برود به اسداله و امیر بگو انجامش بدن عروس آقا گفت مگرخُل شدی! امیر بچه ست، زورش به قالی نمیرسه. میرعلی گفت به مهین یا فخری بگو کمکش کنن. عروس آقا گفت کلاتو کمی بلاتر بزار خواهراتو میخوای بفرستی سرکوچه قالی به تکونن! مردم چی میگن؟ میرعلی گفت مردم گه میخورن به مردم چه ربطی داره وسط بگو مگوی مادر وپسر پرده ضخیم پشت در بزرگ چوبی حیاط خانه، یا الله گویان کنار زده شد زغالی با بار زغال وارد بارانداز شد. انگار از آسمان فرشته نجات رسیده باشه، جرومنجر مادر وپسر داشت به جاهای باریک می رسید با اومدن زغالی همگی نفس راحتی کشیدن. عشرت از ته حیاط عروس آقارو صدا کرد وگفت مش رجب میگه کجا زغالو خالی بکنم عروس آقا گفت تو بارانداز همون جای همیشگی.مشت رجب هرسال دو نوبت از ییلاق با قاطر برای خانه آقا زغال می آورد. بار زغال که خالی شد مهین به مش رجب گفت مشتی با اسداله کمک کن قالی ها رو بیرون کنار رودخونه به تکونی مشتی گفت ای بچشم. دوتایی رفتن سر کوچه، قیافۀ اسداله دیدن داشت. سرش را با یک دستمال زنانه بسته بود تا خاک رو موهاش نشینه.یه طرف قالی رو گرفته بود سرشو با فاصله کمی کج نگهداشته بود انگاری داره چماق مش رجب تو فرق سرش فرود میاد. کار،که تموم شد، مش رجب قالی ها رو کول کرد هن هن کنان رسید کنار پله ها وقتی داشت قالی رو روی شونه اش جابجا می کرد و می پرسید کجا بزارمشون؟ گوشۀ قالی گرفت یه تیکه از شاخه ی محبوبه شبو شکست، دخترا سریع شاخه رو، وسط باغ گم وگورش کردن عروس آقا به مش رجب گفت مشتی خدا قوت بزار گوشه ی ایون بچه ها جا بجاش می کنن دستت رو بشور و بیا غذا بخور. همه چیز بروفق مراد پیش رفت. مش رجب روی حوض دست وصورتی شست کنار پله ها بند بلند چموشش رو باز کرد یا الله گفت دعاکنان به جان آقا و خانوم آقا از پله ها بالا رفت عروس آقا هم فرصت رو غنیمت شمرد شروع کرد به درد و دل: دیدی مشتی دیگه بزرگترو کوچکتری از بین رفت! مش رجب گفت جوونن خانوم آقا، عروس آقا گفت ما هم جون بودیم مثل پروانه دور بزرگترها می گشتیم باز مش رجب گفت زمونه عوض شده ، عروس آقا گفت خب منم همینو میگم زمونه عوض شده دیگه بزرگترو کوچکتری ازبین رفت. فخری یه بشقاب غذا واسه مش رجب کشید سوری هم یه قاشق یه چنگال با یه کاسه ماست جلوی مش رجب گذاشت مش رجب قاشق چنگالو داد دست سوری وگفت پیرشی دختر من با این چیز ها نمی تونم غذا بخورم، غذاش که تموم شد بلند شد عروس آقا گفت کجا مشتی مگر چایی نمی خوری گفت پائین دست بشورم همونجا توی آفتاب چایی مو می خورم. خدا سایه ی آقا رو از سر ما کم نکنه خدا خانوم آقا رو سالم نگهداره، مش رجب عجله داشت و نگران قاطرش هم بود بچه های محل همیشه قاطرش رو برای سواری می بردند اما اینبار هادی نگذاشت کسی دس به قاطر مش رجب بزنه و میگفت این اسب مش رجب ماست به من سپرده میاد سالم ازمن تحویل می گیره. جوری برای بچه های محل نطق می کرد تو گویی که پست وزارت دربار قجری بهش داده شده.
شب که شد عروس آقا از شدت درد دستهاش مجبور شد حنا بخیساند و دستهایش را حنا ببندد. لحظه ای اسداله وسط درگاه اتاق ظاهر شد عروس آقا به او گفت پسرم فردا خیلی کارداریم با کسی قرار نگذار پنجره های ارسی اتاق پذیرایی کار خواهرهای تو نیست باید کمک کنی پنجره های بیرونی را تمیز کنی، اسداله غر می زد اما همیشه مطیع مادرش بود.
روز بعد اسداله از مدرسه برگشت میترا ومهین سوری هریک به کاری مشغول بودند. اسداله یک پایش بطرف حیاط آویزان بود و پای دیگرش روی نرده پنجره اُرسی اتاق پذیرایی. با یک دست چسبیده به بالای ارسی وبا مقداری روزنامه باطله در دست پنجره های رنگی را پاک میکرد. آفتاب از لای پنجره های ممد علیشاهی رنگ های الوان را وسط اتاق پهن کرده بود. بازی رنگ باحرکت دستهای اسداله هزاران نقش برفرش اتاق می انداخت. عروس آقا از کمد ظروف چینی آلاتش کوزه سفالی را بیرون آورد و داد دست میترا گفت دورش جوراب نایلون بکش امسال میخواهم روی کوزه ماش سبز بکنم و آن دودیس دور آبی را هم گندم بخیسان. لحظه ای چشمش به اسداله افتاد نگرانش شد وگفت “زاک” مواظب باش نیافتی . اسداله گفت نگرانم نباش این کار مثل آش خاله ست بخوریم پامونه نخوریم پامونه. عروس آقا گفت مگه میخوام این خونه زندگی رو با خودم ببرم زیر خاک مال شماست ایناهم که میخوان بیان عموها وعمه های شماهاست . دیگه ادامه نداد چون می دونست اگه کمی بیشتر بگه ممکنه اون لج بکنه دست از کار بکشه. مضافا شب واسه گرفتن و ورزآوردن خمیر شیرینی ومیان پُر باز به کمک او احتیاج داشت.
بیرون خانه بچه های محل در تدارک سوخت آتش بازی شب چهارشنبه سوری که یک هفته بیشتربه آمدنش نمانده بود. در آمد وشد بودند، امیرمقوا، چوب وشاخه درخت را بهمراه دیگر بچه های محل کنار داربست های چوبی رودخانه جمع می کردند. هادی هم خواست سهمی در این تدارکات داشته باشد یکی از حصیرهای شسته شدۀ خانه را یواشکی کش رفت وکشان کشان تا کنار بارانداز با خود کشید یک لحظه فخری بالای سراو ظاهر شد و گفت حصیروکجامی بری؟ گفت همه حصیر و تخته وچوب آوردن واسه گل گل آتش. فخری گفت دیوانه آنها حصیر تازه که نبردند حصیری های کهنه رو از کنار رودخونه پیدا کردن. هادی همچنان مقاومت میکرد تا حصیر رو از دست خواهرش بگیره و شاهکارشو به بچه های محل برسونه اما پس گردنی خواهرش اشکشو درآورد.

حالا پس از گذشت آن همه سال ودوره کردن دائمی خاطرات غبارگرفته یک بار دیگر کنار راین ایستاده ام وبه هفت گل آتش که برپاشده نگاه می کنم. پلیس آلمان با تمام تجهیزات دورمان راگرفته ودوستان به جای حصیر آنروزها جعبه های بزرگ چوبی در آتش می اندازند دستشان درد نکند. وقتی به عمق سرخ شعله های آتش می نگرم حس می کنم دوباره پرتاب شده ام به آن سالهای دوروبی دغدغۀ کودکی که یکباره با خشنونتی که همۀ می شناسیم ازآن کنده شدم.
برای شما سالی خوش، سال رهایی ازرنج وتبعیض و… آرزو می کنم. سبدسبد گلهای بهاری باعطر بهار نارنج نثارتان، آبی و آفتابی باشید.

۲۵ اسفند۱۳۸۸
شب چهارشنبه سوری هشدرخان آلمان
سال یک هزار وسیصدو هشتاد ونه بر شما فرخنده باد
www.aoja.blogspot.com

بازدید:4,570بار , ارسال شده در : 18ام خرداد, 1389; ساعت : 7:06 ب.ظ
تعداد نظرات : ۰
آرشیو مطالب
ارسال نظر جديد
در زمینه‌ی انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفاً نظرات خود را با حروف فارسی یا گیلکی تایپ کنید.
  • نظرات در ارتباط با همین مطلب باشد در غیر اینصورت از « فرم تماس با مدیریت » استفاده کنید.
  • «مدیر سایت» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور یم.
  • نظرات پس از تأیید مدیریت سایت منتشر می‌شود.



جستجو
مدیریت
سایت کرکان بندرانزلی با دامنه
www.kargan.ir
نیز در دسترس می باشد.
مرحوم تقی کرکانی خان قدیم کرکان

روستای کرکان در منطقه جلگه ای و در کنار جاده کپورچال-آبکنار واقع شده دارای نسق 85 ساله (تاتاریخ 1363 شمسی)بوده و از نظر ثبتی جزء بخش 7 حومه انزلی و سنگ شماره 6 میباشد و مسافتش تا کپورچال 7 کیلومتر و تا انزلی 27 کیلومتر است . . .

تبلیغات
HTML
محبوب ترین مطالب
بازدید از سایت