یه روز آقا بُزه که بسیار جهان دیده و دانا بود تصمیم می گیره بچه های تمام حیوانات جنگل را جمع کنه و خواندن و نوشتن یادشون بده. وسط جنگل، کنار برکه ای که کمتر درخت داشت را مناسب دید و همانجا کلاسش را دایر کرد.
بچه ها با شوق و علاقه هر روز به مدرسه می رفتند و مشق هایشان را همیشه به موقع انجام می دادند. بعداز چند ماه خواندن را یاد گرفتند و مدتی بعد حروف الفبا را هم می توانستند بنویسند. یه روز آقا بُزه که خیلی از پیشرفت کارش راضی و خوشحال بود گفت بچه های عزیز امروز می خواهم که یکی یکی بیایید پای تخته و بنویسید «مادر».
توله خوک رفت و نوشت : خوو
غیر از آقا بُزه همه خندیدند.
توله پلنگ نوشت: میو
باز هم بچه ها خندیدند
بُزغاله نوشت: بع
بره نوشت: مع
گوساله نوشت: مووو
توله گرگ نوشت: هوووو
خلاصه تمام کلاس به نوبت کلمه مادر را رو تخته نوشتند و هربارهم بقیه بچه ها خندیدند.
آقا بژه دستی به ریش دراز پروفسوری اش کشید و رو به بچه ها که هرکدومشون فکر میکرد بقیه غلط نوشتند گفت: آفرین بچه های عزیزم، به همه تان نمره بیست می دهم. چون همه تان کلمه «مادر» را بزبان خودتان درست نوشتید.
برای من مادرم با شکوه ترین زنی است که دیده ام. (چارلی چاپلین)
یک بوسه مادرم مرا نقاش کرد.( رافائل)