داشتم می دیدم، بله خودم را می دیدم که روی تخت کنار رویا خوابیده ام .یعنی داشتم خواب می دیدم! یک سکوتی حاکم بود.خودمان را می دیدم.نمی توانستم تکان بخورم.رویا مث همیشه داشت خروپف می کرد .اما من بدون خروپف! صاف دراز کشیده بودم.این جور خوابیدن را دوست نداشتم و راحت نبودم . همیشه باید به یک طرفی بر می گشتم و یک پایم دراز شده و پای دیگر جمع شده در شکمم و پتو هم فقط نصفه کمر و شکمم را می پوشاند تا بتوانم بخوابم.اما آرام و بی حرکت خوابیده بودمو چهره ام هیچ حس و و.اکنشی را نشان نمی داد.نشانه های استرس یا هر نگرانی که این موقع صبح به سراغم می آمد و مانع ادامه خوابیدنم می شد.اما حالا هیچ خبری از آنها نبود و این حالت چقدر لذت بخش بود.سعید بیدار شده بود و در حال صبحانه خوردن بود که بعدش هم آماده بشه برای رفتن به سر کار .ساعت یک ربع به هفت می زد بیرون.من اما همچنان به خودم و رویا نگاه می کردمو نمی دانستم در چه وضعیتی هستم.رویا تکان خورد و در نیمه تاریکی اتاق با دقت و ریز کردن چشمهایش به ساعت دیواری نگاه می کرد تا ببیند ساعت چه زمانی را نشان می دهد متوجه شدم جلوی ساعتم و خودم را کنار کشیدم تا بتواند ساعت را ببیند اما انگار قبلش دیده بود .بلند شد و سر جایش نشست و نگاهی به من کرد و لبخندی زد، پتو رویم بود ،حتمآ تعجب کرد.از تخت پایین آمد و لباس خوابش را عوض کرد و رفت سمت هال که برود دستشویی.هنوز نمی دانستم در چه وضعیتی هستم، آیا داشتم خواب می دیدم.داد زدم اما هیچ صدایی در نیامد نه از خواب بیدار شدم و نه صدا شنیده شد اما به همان حال بودم .یعنی …..نه زوده خیلی کار دارم خدای من یعنی…. هان یعنی من مرده ام.یعنی سهمم تمام شد .به خودم روی تخت نگاه کردم.هیچ حرکتی نداشتم.همان که همیشه در گوشه ای از ذهنم می آمد و می رفت و می گفت آماده ای زیاد فرصت نداری ساکتو بستس؟ و من اهمیت نمی دادم حالا آمده بود سراغم.بالاخره هجوم چربی ها ، استرس ها و هزار کوفت و زهر مار دیگه کار خودشان را کردند و کلکم را کندند.این همه پرهیز و مصرف دارو و ورزش و… نتونستند کاری بکنند و باید قبول کنیم نوبتمون که شد باید رفت.ای بابا هنوز یه عالمه کار داشتم که باید انجام می دادم. هی به این سعید گفتم بیا زن بگیر آرزو دارم نوه ام رو ببینم ، هزار دلیل موجه و ناموجه آورد.زورم نرسید.اصلآ تو اون دنیا زورم به هیچی نمی رسید به هیچی و هیچکس .هر روز داشتم به خودم می گفتم باید برم یه سری به پدر و مادرم بزنم.سه ماه بود ندیده بودمشان.با خودم فکر می کردم بازنشسته شدم هر دو سه هفته میرم بهشون سر می زنم ، اما هی امروزو فردا کردم.وقتی بفهمند مرده ام چه عکس العملی خواهند داشت.چه عکس العملی؟ این همه پدر مادرا بچه هاشون تو جنگ کشته شدند یا آلآن هم تو جوونی می میرند اونا چه حالی دارند .حال اینا پسرشون تو ۵۵ سالگی مرده.مهم نیست.تحمل می کنند.داشتم دودوتا چهارتا می کردم که بتوانیم با رویا یکی دو سفر خارجی بریم.هی گفتم حالا صبر کن حالا صبر کن .مرگ اما صبر نکرد و فرصت از دست رفت.برای رفتن پیش پدر مادر هفته دیگه برای رفتن سفر ماه دیگه برای دیدن کلکسیون فیلمهای ۵۰۰ تایی بزودی برای خواندن کتابهای خوانده نشده بزودی برای نوشتن داستانها همین روزا و این مرگ یه … نشان داد به چه بزرگی.گفتیم پول باشه برای هزینه عروسی یا رفتن بچه ها حالا بغدآ همه کارا بعدآ .کدوم بعد بابا عمرمون پرش رفته بود و کمش مانده بود و من احمق نفهمیدم.خاله رفت نفهمیدم خانم غلامی رو سرطان در کمال ناباوری و وقتی در همان روز من در بام سبز لاهیجان در حال صفا بودم و در بی اطلاعی محض در همان شهر داشتند او را برای همیشه به خاک می سپردند.و قبل از آن سیید در آخرین روز سال ۹۴ می میرد و مابقی که آشنایند و ناشناس و من همچنان مشنگانه منتظر روز مبادا برای خرج کردن پس اتدازم بودم . و منتظر فردا که بروم سفر و بروم به دیدن مادر و پدر.ای داد دیدی فردا آمد و از من گذشت .هاج و واج بودم.دچار استرس شدم.دچار ناباوری .ا ولم کن بابا من چه می دونم که روح هم می تونه دچار این جور چیزا هم بشه یا نه.اومدم آشپزخانه.سعید لباسهایش را پوشیده بود که برود سر کار و رویا هم شروع کرده بود به نوشیدن ۸ لیوان آب ناشتایش و من هم آنجا برای خودم مرده بودم.اما زندگی ادامه داشت اون می رفت سر کار این داشت آبش رو می خورد و حمید هم که هنوز خواب بود.هی تو این کانالای تلگرام خوندم .متن های آنچنانی که در امروز زندگی کن. شاد باش .از زندگی لذت ببر و……می گفتم چه متن های زیبایی درست میگین اما صبر کنین صبر کنین بزار این کارو بکنم اون کارو بکنم هی بدو هی بدو و باز هی بدو……..
نشستم روی مبل.حالا روح می تونه رو مبل بشینه یا نه نمی دونم اما من نشسته بودم.شاید فکر می کردم که نشسته ام حالا هر چی زیاد مهم نیست.داشتم با خودم فکر می کردم.نمی دونم اما من داشتم فکر می کردم پس حتمآ روح هم می تونه فکر کنه.بعله داشتم فکر می کردم از چند ساعت دیگه اینجا شیون و زاریه وقتی بفهمند من مرده ام .بعدش چند ماه دیگه رو دیدم که رویا و سعید و حمید مشغول خوردن میوه جلوی تلویزیون هستند و برنامه دور همی مهران مدیری ز=را نگاه می کنند و می خندند.نامردها.شاکی شدم.پس من چی شدم.عجب خاک سرد لامصبیه که باعث فراموشی میشه.
هی خودم را به در و دیوار می زدم.کلافه بودم.ول کن بابا روح بودم و کلافه حالا بقیه روح ها هم این حالت و پیدا می کنند یا نه به این ماجرا هیچ ربطی نداره.من کلافه بودم و با خودم می گفتم : احمق دیوانه بی کله فکر می کردی حالا حالاها رو زمینی و هنوز سهمت مانده و می توانی زندگی کنی و فرصت به اندازه کافی داری که هی زندگی کردن را حواله می دادی به فردا.مگه رفتن بقیه رو دورو برت نمی دیدی مگه نمی دیدی هر روز یه جایی از بدنت ریپ می زد .نه سفری نه شادی نه خوشی .بیا حالا حال می کنند با این پولایی که گذاشتی.خب سهمشونه از منند .زنم، پسرهایم خب برا اونا داشتم جمع می کردم.پس خودم چی ؟دوئیدم که زندگی نکنم.دوئیدم که فقط دویده باشم.گریه ام گرفته بود اما نه اینکه گریه کنم حالتم مث گریه بود چون اینو می دونم که روح نمی تونه اشگ داشته باشه.سعید وقتی در رو بست و رفت ، رویا هم لیوان هشتم آبش را تمام کردو لبخند زنان رفت سمت اتاق خواب.من هم پشت سرش رفتم.رفت بالای سرم.دستش را فرو برد لای موهایم .البته خرمن نیست یه چند تایی هستند و گفت عزیزم نمی خوای بلند شی.باید بریم پیاده روی.تنبل بازی در نیار .پاشو و پیشانیم را بوسید.من داشتم نگاه می کردم.ناگهان دستی از پشت هلم داد و رفتم سمت جسدم و توانستم واردش بشم.
بلند شدم و روی تخت نشستم.فکرم مغشوش بود.نمی دانستم چرا.کم کم خوابی را که دیده بودم داشت یادم می آمد.برگشتم به رویا نگاه کردم .مشغول شانه زدن موهایش بود و من همچنان نگاهش می کردم.یک لذت رخوتناکی در تنم دوید.لبخندی زدم و از جایم بلند شدم……………
.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)
منوی اصلی
نویسندگان
- مدیر سایت (1788)
تبلیغات
کد HTML تبلیغ
WELCOME
بازدید:3,571بار , ارسال شده در : 16ام دی, 1395; ساعت : 6:00 ق.ظ
تعداد نظرات : ۲
دسته : روستای کپورچال، گالری روستاها
مطالب مرتبط
چه قلم روانی و مطلب زیبایی ممنون
اقای احمد جوی عزیز سلام
بعد از مدت ها فرصتی پیش امد سراغ کامپیوتر رفتم اینطرف و انطرف و خلاصه سایت کرکان و خواندن مطالب شما “همه ما خصوصا زمان اول بازنشستگی همینطور هستیم افکار ناراحت کننده به خودتان راه ندهید ورزش تان مرتب انجام دهید و چایتان با لذت تا ته سربکشید و در فکر ازدواج بچه باشید شما هنوز خیلی جوانتر از ان هستید که فکر ان روز ها را بکنید خدا نگه دار