بهتر است بگویم، بچّه های نسل اوّل، بچّه های نسل دوّم، چون عکس العمل بچّه های نسل سوّم و چهارم را در این مورد نمیدانم. ما که بچّه بودیم صبح ها که از محل فروش مرغابی های صید شده عبور میکردیم، می دیدیم چند نفری در حال سربریدن صدها مرغابی و چنگر و خودکای صید شده شب قبل هستند بطوریکه خون در جوی راه افتاده بود اصلاً این کشتار و قساوت قلب را احساس نمی کردیم یا در هر خانه ای صبح ها چند مرغ و جوجه را سر می بریدند و غذا درست می کردند، و این خیلی عادی بود یا عمویم که مرغابی صید میکرد گاهی چند مرغابی به خانه ما می داد پدرم سفارش می کرد که حتماً سربریده باشند اما به خواهش ما گاهی زنده می آورد و ما با آنها بازی میکردیم گاهی هم فرار میکردند ولی اغلب غروب آنها را می کشتند و ما ناراحت می شدیم نه بخاطر کشتن آنها بلکه بخاطر از دست دادن سرگرمی و اسباب بازی ما، یا بقول دوست ما گاهی خود ما اقدام به گذاشتن دام و تله برای گرفتن این حیوانات بیچاره میکردیم
امّا وقتی بچه های من ۵-۴ ساله بودند یک دختر و یک پسر، برایشان چندتا جوجه چند روزه خریدم از اینها که رنگ کرده و کنار خیابان می فروشند، آنها را بخانه برده آب و دانه دادیم و اینها شروع به رشد کردند، اغلب اینها بدلایلی بعد از چند روز میمیرند مخصوصاً در آپارتمان ها و با دست کاری واذّیّت بچّه ها.
منزل ما در آن زمان در محوطه اداری و از خانه های سازمانی بود و هر یک از آپارتمان ها سه طبقه دو واحدی داشت، ما طبقه سوم بودیم و آنها را در تراس منزل نگه می داشتیم این حیوان ها کم کم بزرگ شدند حتی عصرها بچّه ها آنها را با خود به محوطه بیرون ساختمان برده و با آنها بازی می کردند وغروب ها خودشان از پله ها بالا آمده و جلوی درب منزل ما آنها را گرفته و به جایشان منتقل می کردیم اغلب اینها را که می فروشند جوجه خروس هستند ولی اینها که پنج تا بودند سه تای آنها مرغ تخم گذار بودند و روزی سه تخم و گاهی دو روز سه تخم می گذاشتند ولی دو تایشان که خروس بودند هیکل شان درشت تر بوده بعد ها که غذایشان را زیادتر کرده بودیم هریک باندازه یک عقاب بزرگ شده بودند و دیگر آنها را به داخل آپارتمان نمی آوردیم و در محوطه می چرخیدند بچّه ها یا همسایه ها گاهی تخم هایشان را می آوردتد اینها اغلب شبها روی راه پله ها می خوابیدند و گاهی همسایه ها تذکّر می دادند یا غروب ها بچّه ها دنبال شان می کردند که معرکه ای شده بود و گاهی آدم بزرگ ها هم درگیر این کارمی شدند که حیوان ها را بگیرند و تحویل ما بدهند هرچه می گفتیم ما نمی خواهیم برای خودتان بردارید یا اجازه دهید در محوطه گردش کنند گوششان بدهکار نبود چون محوطه بزرگ و درختکاری و چمن و گل کاری شده بود و بودنشان در آنجا مشکلی بوجود نمی آورد، یک روز بچّه ها را راضی کرده این حیوان ها را همراه آنها سوار ماشین کردیم و به چند کیلو متری منزل ما که جوی آب و علف هایی کنار آن سبز شده بود برده و رهایشان کردیم و بعلت مشغله کاری راه دیگری به فکرمان نرسید دو سه روز بعد دیدم یکی یکی پیدایشان شد. دوباره توی راه پله ها و محوطه ولو بودند و باعث بازی و مضحکه بچّه ها شده بود. البته به یکی دو نفر از همکاران و حتی در بیرون از محوطه چند تا را به کسانی هدیه کردیم ولی نمی دانم چرا قبول نکردند، خلاصه وبال ما شده بودند.یک روز با عیال مشورت کرده تا دور از چشم بچّه ها یکی از خروس ها را که هیکل درشتی هم داشت کشته و مصرف کنیم، سپس اقدام کرده و غذای مفصّلی هم درست کردیم سر سفره نمیدانم چطور شد که بچّه ها قضیّه را فهمیدند و ما انکار کردیم و به همدیگر نگاه کردند و گریه را سر دادند طوری گریه کردند که قابل کنترل نبود انگار فامیل نزدیکشان را جلوی چشمشان کشته اند ما هم ناراحت شده و از کرده خود پشیمان شدیم لب به غذا نزده و سفره را جمع کردیم و به ما گفتند ما نمی دانستیم که پدر و مادر ما قاتل هستند برایشان توضیح دادیم این حیوان ها برای این کار هستند پس این مرغ و گوشتی که ما مصرف میکنیم از کجا تامین می شود؟ دوستی میگفت این عکس العمل بچّه ها بخاطر شخصیت های کارتونی است که بچّه ها در کتاب ها و در فیلم ها می بینند و حیوانات را همچون انسان ها می پندارند.
چون داستان پرندگان و مرغان پیش آمده مطلبی هم یادم آمد که در اینجا اضافه می کنم و ممکن است بعداً پیش نیآید. درهمان زمان های کودکی ما، یک روز تابستان ساعت ۵-۴ بعداز ظهر مرا به منزلی که مرغداری داشتند فرستادند و گفتند یک مرغ زنده و سالم گرفته و بگویم که همانجا سر بریده و به منزل بیآورم، و اضافه کردند که آنها مرغ ها را از طوالش می آورند و بیماری هنوز به آنجا سرایت نکرده و مرغ هایشان سالم است، آنروزها بیماری مرغی بیداد میکرد و تمام آن مناطق را فرا گرفته بود چون این بیماری از نیوکاسل انگلیس آمده بود به آن بیماری نیوکاسل می گفتند حالا این بیماری آنجا را چطور پیدا کرده بود من نمی دانم، شاید توسط مرغان مهاجر به آنجا آمده و از طریق آنها به مرغان خانگی سرایت کرده بود. به آنجا رفته درب آن منزل را زدم با تاخیر و به آرامی در را باز کردند دیدم صدها مرغ مرده در قفس های مرغی روی هم چیده بودند یک نفر آنها را خالی کرده و سرشان را می برید دونفر هم پرهایشان را کنده و توی ظرف های بزرگ آب می انداختند، نیازم را گفتیم و تاکید کردم که سالم و زنده باشد چند مرغ که در گوشه حیاط چرت می زدند و هیچ تکانی نمی خوردند یکی را گرفته جلوی من سربریدند مرغ بیچاره بدون جان دادن خون کمی ازش ریخت، آبی رویش گرفته بدستم دادند و پولش را گرفتند و از من تایید مجدد گرفتند که مرغ زنده بوده و سربریده اند.
پرسیدم آن مرغ های مرده را چکار می کنید؟ گفتند آنها را برای تهران میفرستیم، گفتم آنها چکارشان می کنند؟ دو نفر نگاه معنی داری بهم کردند و جوابی نداند، در دل گفتم تهران عجب جایی است که مرغ های مرده را هم می خرند، البته آلان اگر بود بعنوان گوشت های صنعتی با آن فرآورده های گوشتی درست میکردند و به خورد خلق الله می دادند ولی آنوقت لابد بعنوان مرغ منجمد بسته بندی شده که تازه باب شده بود می فروختند. اکنون نیز این بیماری در بعضی از نقاط کشورشیوع پیدا کرده و بکجا ختم شود خدا میداند.
.
نویسنده: آقای ولی الله پورقلی کپورچالی
منبع: سایت کرکان بندرانزلی
منوی اصلی
نویسندگان
- مدیر سایت (1788)
تبلیغات
کد HTML تبلیغ
WELCOME
بازدید:2,618بار , ارسال شده در : 30ام تیر, 1394; ساعت : 6:00 ق.ظ
تعداد نظرات : ۶
مطالب مرتبط
سلام
من گمان میکنم زیاد دیدن هر چیزی قبح آن را ازبین میبرد. این کلمه چیز میتواند با” پرخاشگری” جایگزین شود یا ” کشتار دام و طیور” !
ضمنا بخاطر طولانی شدن زمان نگهداری از مرغ و خروسها احتمالا رابطه عاطفی بین بچه ها و حیوانات برقرار شده بوده. من نیز خاطره مشابهی دارم!
الهام عزیز از نوشته هایت متشکّرم
. با سلام و احترام . شکر شکن شوند همه طوطیان هند / زین قند پارسی که به بنگاله میرود / بسیار جالب بود
. حکایتی که تصور می کنم برای اغلب پدر و مادران پیش آمده باشد . اما تصویر خلق شده به قلم توانای شما
. نیز [ لقبی ] که مانی عزیز و استاد مازیار برای توصیف آنچه غذا از آن درست شده بود !! . برای پدر و مادر خود
. باعث یک ساعت خنده و شادیمان شد که آرزو می کنیم همیشه شاد و سلامت باشید . [ قاتلین !!!!!!! . ]
. بیشتر نشان دهنده ذات صادق و صمیمی و قلب مهربان استاد و مانی عزیز بود . . . آنقدر پاک و بی آلایش که
. حاضر شدند غذا نخورند و پدر و مادر خود را بی نصیب نگذارند !!!!!!!!! . برای ما هم چنین حوادثی روی داده که
. خب جنابعالی بهتر باز گو کردید . باور دارم هم اینک همان ذات و صداقت و صمیمیت را می توان در وجود استاد
. و مانی عزیز شاهد بود . افتخار بر شما که چنین فرزندان برومند پاک اندیشی را به جامعه تحویل داده اید . . .
. نیز استاد و مانی عزیز باید و باید به داشتن چنین پدر و مادری افتخار کنند .
. ما هر لحظه در انتظار قدم رنجه شما [ قاتلین !!! . ] به کلبه فقیرانه امان هستیم !!! .
. بدیهی است از تکرار لقبی که استاد بنیان گذارش بوده اند . توسط بنده را یک مزاح دانسته و نه خدای نا کرده
. جسارتی . جملگی عزیزانمان را به خدای بزرگ می سپاریم .
آقای فیضی عزیز سلام
خوشحالم که نوشته هایم خنده ای بر لبانتان آورد
شما همیشه نسبت به بنده و بچّه هایم لطف داشته و دارید
انشاالله روزی خدمت خواهیم رسید و همیشه آماده پذیرایی از شما و خانواده محترم می باشیم.
بامید دیدار – پورقلی
با سلام ، بسیار جالب بود ، بچه ها نه تنها با حیوانات بلکه با اسباب بازیهاشان هم طوری رفتار میکنند گویی واقعی بوده واز نزدیکان آنهاست . یادم میاد برای پسرم نیما وقتی که بچه بود یه عروسک پارچه ای بزرگ کلاه قرمزی خریده بودیم که با آن دوست بود و آنقدر با آن بازی کرده بود که کثیف و پاره شده بودوهم دماقش افتاده بود هر وقت میخواستم دور بیاندازمش ممانعت میکرد. خلاصه مجبور شدم تمیزش کنم و برایش با پارچه دماق بذارم ومدتها در خانه ما بود.
خودم هم در زمان بچگی ام یادم میاد……آن موقع ها فراوانی بود و پدر هر وقت به خانه می آمد یگ گونی پر ماهی ویا یگ گونی پر از مرغابی و خودکا……میاورد . یه روز که با گونی پر از مرغابی وخودکا آمده بود من یه خودکای چشم قرمز زیبا را برای خودم انتخاب کرده بودم تا نگه اش دارم و دنبال جا برایش بودم که چشمم به جلد رادیو افتاد ،چون جلد رادیو سوراخهای دایره ا ی داشت ومن میتوانستم خودکا را درونش بگذارم وسرش را از سوراخ بیرون بیاورم بعد بغلش کنم ،فکر میکردم خودکای من تا ابد برایم می ماند یه روز که از دبستان برگشتم دیدم نهار فسنجون داریم..اول متوجه نشدم چون یه گونی مرغابی بود فکر کردم از آنهاست . ولی برادرم حمید که دوسال از من بزرگتر بود هی میپرسید این چیه داری میخوری؟ اگه گفتی این چیه داری میخوری؟ شستم خبر دار شد دویدم طرف جلد رادیو آن را خالی دیدم ،بله همه مرغابی ها خورده شده بودند ونوبت به خودکای من رسیده بود ،چشمتان روز بد نبینه ……..نهار برای همه سیاه شد………!
ناهید جان سلام
از نوشته هایت تشکّر می کنم
قدیما که این پرندگان زیبا فراوان بودند و زیاد شکار می شدند اغلب جوانهای قدیم از این خاطره ها دارند البته شما هنوز خیلی قدیمی نشده اید امروزه نمی دانم وضع شکار در آنجا چگونه است خدا فرزندتان را حفظ کند و همه تان را موفق بدارد.
www.kargan.ir
نیز در دسترس می باشد.
روستای کرکان در منطقه جلگه ای و در کنار جاده کپورچال-آبکنار واقع شده دارای نسق 85 ساله (تاتاریخ 1363 شمسی)بوده و از نظر ثبتی جزء بخش 7 حومه انزلی و سنگ شماره 6 میباشد و مسافتش تا کپورچال 7 کیلومتر و تا انزلی 27 کیلومتر است . . .
اين مجموعه درساماندهي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي ثبت گرديده است.
آدرس :استان گيلان -بندرانزلي-جاده آبکنار-روستاي"کرکان"بندرانزلي