رضا رفت .حمید هم رفت ، ازدواج کرد و همان شمال ماندگار شدو هوشنگ هم مجبور شد خانه را تحویل بدهد و لوازمی را که داشت بیاورد چاپخانه و همانجا بماند ، هرچند پس از مدتی او هم ازدواج کرد و مدتی بود تا رفت تهران ودر یک چاپخانه بزرگ مشغول کار شد و اوضاعش بهتر شد . من اما با کمال پرروئی هنوز در تعاونی مصرف بودم و هیئت مدیره جدید یک شخصی را که یک وانت مزدا ۱۶۰۰ داشت به عنوان صندوقدار آورد که همه کاری را انجام بدهد .خرید ،جابه جا کردن بار و زیراب زدن من و شد رستم دستان تعاونی و من هم آمدم بیرون.یکی از همسایه ها که فهمید بیکار شده ام در یک کارگاه تولید ظروف پلاستیکی برایم کار جور کرد. سه روز بیشتر نتوانستم بمانم ، چون بایستی گونی ۵۰ کیلویی مواد را کشان کشان از نردبان کوتاهی بالا ببرم و در دهانه قیف دستگاه خالی کنم . کار من نبود و مجبور شدم بیایم بیرون.
حاج کریم که دید اینجوری شده گفت بیا چاپخانه مشغول شو و رفتم و همه کاری کردم ، روی ماشین های چاپ ، حروفچینی و صحافی و روزگار خوش و ناخوشی با هم بود.هنوز آژیرهای قرمز و سفید و بمباران هواپیماها بر روی شهرهای و مردم بی دفاع و هنوز زدن با موشک شروع نشده بود و من دنبال کار هم بودم. چون این کار فایده ای نداشت ، چون نه بیمه بودم نه آینده روشنی داشت.سرم به خواندن رمان های مختلف و رفتن به سینما گرم بود و گاهی پیش دوست دوره سربازی ام که بچه تهران بود به نام علی که هنوز باهم در ارتباط بودیم.
مهر سال ۶۳ وارد اولین شغل رسمی ام شدم و دوره دیگری از زندگیم شروع شد و کم کم رضا و هوشنگ و حمید داشتند می شدند قسمتی از خاطره های گذشته و………….
.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)