رحیم
گاهاً بعضی شبها یا نهارها می رفتم پیش بچه ها ، بعضی شبها ی تعطیل هم به صورت قاچاقی ویدئو و تلویزیون با چند تا فیلم می گرفتیم و تا صبح می نشستیم فیلم نگاه می کردیم و اتاق هم پر از دود سیگار می شد.غذا هم که اغلب گوشت چرخ کرده بود با سیب زمینی و گوجه فرنگی یا رب.
رضا هم کم کم عاشق شده بود ، تعاونی دو دهنه بود و وقتی بعد از تعطیلی و هنگام بستن حسابها یکی از کرکره ها را پایین می دادیم افسانه چادر سرش می کرد و تند و سریع می اومد داخل و با رضا شروع می کردند به حرف زدن و من هم خبر مرگم حواسم باید می بود که کسی نیاید.وقتی خواهر بزرگترم آمد ما هم نزدیک تعاونی یک اتاق گرفتیم و از خانه عمویم کوچ کردم.خانه همان اولین کوچه بعد از تعاونی و نمایندگی فرگاز آقای غلامی که سرو صدای بارگیری و تخلیه کپسول ها همیشه روی اعصابمان بود و حمام عمومی که ابتدای خیابان بود و ما به انجا برای حمام می رفتیم و نوشابه های بعد از بیرون آمدن از زیر دوش هنوز لذتش زیر زبونم هست . تعاونی مصرف محلی مایحتاج اولیه مردم را تامین می کرد ، از خواربار تا لوازم ضروری خانه مثل سرویس های چینی یا پارچ و لیوان های بلور ساخت همدان که آن زمان برای خودش برو بیایی داشتند و همه دنبالش بودند.
بعضی از روزها که اجناس جدید می آمد یک صف طویلی درست می شد که آن سرش ناپیدا بود ، بخصوص کالاهایی مثل پنیر و کره که در آن موقع بسیار کمیاب بود که حتی یک بار به خاطر کره با یکی از عمده فروش های همان خیابان کار به زدوخورد کشیده شد که بماند.
جنگ کما کان ادامه داشت و ما رسیده بودیم به سال ۶۲ که هیئت مدیره تعاونی کلاً تغییر کردند. هرچند پارتی ما رفت اما ما هنوز آنجا مشغول بودیم که خوشایند هیئت مدیره جدید نبود که من و رضا که از طرف هیئت مدیره قبلی آنجا بودیم بخواهیم بمانیم.
رضا
دیگه واقعاً عاشق شده بودم و به پدرومادرم هم می گفتم بیایند خواستگاری که می گفتند با کدام پول و اوضاع ما بیاییم خواستگاری و نمی آمدند.با سیف الله برادر بزرگ افسانه که کمی از نظر روانی مشگل داشت اما برایش زن هم گرفته بودند ریخته بودم روهم و هفته ای یک شب با رحیم می رفتیم خانه اش و افسانه هم می اومد آنجا.سیف الله از چیزی خبر نداشت اما زنش ماجرا را می دونست.
یک روز افسانه گفت پدرش تصمیم گرفته که اورا بدهد به پسر عمه اش که اوضاع مالی اش هم خوب بود و دیدم که آمدند خواستگاری.به رحیم گفتم حالا که اینجوری شد و خانواده ام هم نمی آیند برای خواستگاری ، خودم میروم.رحیم گفت مگه دیوونه شدی ، اصلاً راهت نمیدن.گفتم عاشق نشدی تا ببینی آدم عاشق می تونه دیوونه هم باشه ، و رفتم راهم دادند اما افسانه را بهم ندادند.حاجی پدر افسانه گفت تا حالا اینجوریش را ندیده بودم ، پسر تو مگه کس و کار نداری ، مگه آدم تنهایی هم میاد خواستگاری ، هر چند اگه با پدر و مادرت هم می اومدی به تو دختر بده نبودم.من اصلاً دوست ندارم دخترم و بدم به یه شمالی. با احترامات کامل دکم کرد.
بایدبه فکر چاره ای می بودم.پدرو مادرم که مخالف بودند و می گفتند تو که هیچی نداری و خیلی راحت و بدون رودرواسی جواب منفی می دادند.با تق که مرغ فروشی داشت و از آشنایان دور حاجی بود صحبت کردم.از وضعیت عشق و عاشقی ام خبر داشت و همیشه می گفت حاجی عمراً بهت زن بده و یک رهی به من پیشنهاد داده بود و گفته بود که هر وقت تصمیم گرفتی که این کار را بکنی رو من حساب کن.هم وانت پیکان داشت و هم یک پیکان استیشن قرمز رنگ .رنگ عشق.
حمید
یک هفته ای بود که از شمال برگشته بودم.رفته بودم خواستگاری.پیشنهاد خواهرم بود.خواهر یحیی بود.یحیی هم با رحیم دوست بود. یک روز آمد اسلامشهر.آمده بود هم اوضاع کارم را ببیند و هم اینکه از رحیم در مورد من پرس و جو کند.شب آمد پیش ما، دقیقاً مشخص بود برای چه آمده و من هم سنگ تمام گذاشتم.بالاخره داشت می شد برادر خانمم.
هوشنگ
بالاخره رضا افسانه را فراری دادو بردش انزلی.حاجی پدر افسانه و پدر و مادر رضا در برابر عمل انجام شده قرار گرفتند.برای عروسی از طرف خانواده عروس کسی نبود.رحیم هم باتفاق عباس آقا که به عنوان بازرس در هیئت مدیره تعاونی بود و زن و پسرش و یک خانمی که با شوهرش از دوستان رحیم و رضا بودند.رحیم خیلی اذیت شد، یکی از دامادهای حاجی که کمی لات هم بود به رحیم گیر داده بود تو از ماجرا خبر داشته ای و باید بگویی که رضا ، افسانه را کجا برده که رحیم انکار می کرد ولی از قرار معلوم رحیم در جریان همه ماجرا بود.
آقای جعفری که صاحبخانه رضا بود و با ما هم آشنا شده بود به من پیشنهاد داد که اگر آمادگی ازدواج را دارم یک دختر مناسب هستش.من هم بی میل نبودم……
ادامه دارد …..
.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)