زمانی که ۶- ۵ ساله بودم کپورچال هم در ماه مبارک رمضان مثل همه جای کشور حال و هوای دیگر داشت از بعد ازظهر بساط زولبیا بامیه فروشی و رشته خوشکار سازی برپا بود و مردم برای خرید این شرینی های مخصوص اقدام می کردند ولی من نمیدانم چرا ۱۲ عدد رشته خشکار را پنجاه تا میگفتند و ۳۶ تا می شد سه پنجاه و من اغلب برای تماشای آنها می رفتم داخل خشکار مخلوطی از شکر و گردو و دارچین و جوز و زنجبیل میریختند، و تعدادی نیز بصورت کلاف رشته درست میکردند که داخلشان خالی بود، نانواها هم همه نان ها را برشته کرده و کنجد و خشخاش و سیاه دانه می پاشیدند که بویش آدم را کلافه میکرد و برای کسانی که در بازار افطار میکردند سبزی ها دسته کرده و شسته، ماست های یک نفره و غذاها ی آماده می فروختند، پدرم افطار را در مغازه میخورد و برای شام به خانه می آمد. آن شب هنگام آمدن یک بادیه عسل با خود آورد و گفت سحرها گاهی که فرصت تهیه غذا نباشد میتوان نان و کره و عسل خورد. من تا آنوقت عسل با موم ندیده بودم چند تخته طلایی جامد و چشم نواز که شیره ای در آن دیده نمی شد. موقع خوردن شام گفتم من فردا روزه میگیرم. گفتند روزه بر تو واجب نیست و تو ضعیف هستی و صدمه می بینی چون اصرار کردم قرارشد روزه کله گنجشکی بگیرم یعنی تا ظهر روزه باشم. چند بار تا سحر بلند شدم ولی هنوز سحر نشده بود بعداٌ که حسابی خوابم برد با شنیدن سر و صدا به زحمت بیدار شدم دیدم سفره انداخته اند و پلو و خورش آماده است سحری خوردیم و بعداٌ هم چای آوردند با نباتی، اما کسی صحبتی از عسل نکرد. نتوانستم خودم را نگه دارم ، پرسیدم پس عسل چه می شود ؟ گفتند هر وقت که چیزی برای سحر نباشد از آن استفاده می کنیم، الان که بحمدالله همه چیز هست. رفتیم خوابیدیم .صبح زودتر از همه برخاستم و به سراغ عسل رفتم انگشتم را در ظرف عسل فرو برده و یک تکه از آن کنده در دهان گذاشتم، مزه اش خوب و شیرین بود مجدداٌ امتحان کردم تا بدانم این چه معجونی است که خواب را از چشمانم ربوده است، این بار هم مزه اش دلچسب بود، قانع شدم، موقع گذاشتن درب قابلمه، دستم به چیزی خورد و درب آن به زمین افتاد صدای بلندی از آن برخاست و همگان به خیال اینکه گربه بر سر غذا ها رفته است به طرف آشپزخانه آمدند و راز من برملا شد. البته من قبل از پانزده سالگی چندین بار روزه گرفتم، چند تای آنها را توی باقلا کله (باغ باقلی) پشت خانه که خیلی بوته های بلندی داشت و آدم تویش گم می شد، بین روز چیزی می خوردم ولی هر چه اصرار می کردند جلوی روی کسی چیزی نمی خوردم و چند تایشان را هم واقعاً گرفتم تا غروب به اتفاق همه افطار کردیم. و بعد از سن تکلیف هم که تمام حدود و موازین اسلامی را سعی میکردم رعایت کنم.
امّا باقلا کله گفتم یاد گلهای زیبای کوکنار یا خشخاش اطراف آن افتادم که این گلها بطور خودرو در اطراف باغ همزمان با رشد باقلی می روییدند، یک همسایه داشتیم اهل مواد افیونی بود که خدایش بیامرزد هرسال بوقتش می آمد اوّل یک صحبت مفصّل میکرد و می گفت معجونی که از این گل بدست می آید برای کمردرد، دندان درد وسردرد و… خوب است کسی به آنها دست نزند تا من آنها را جمع آوری کنم بعد از چند روز یک صبح می آمد و گرزهای خشخاش را تیغ می زد و فردایش آنها را جمع میکرد و بعد از آن دیگر رفت و آمد در باغ آزاد بود، یک روز اواسط جمع آوری محصول من داد زدم ژاندارم ها دارند می آیند او بسرعت سرش را بلند کرد و به اطراف نگاه کرد سپس لنگه کفشش را در آورده به طرف ما بچّه ها پرت کرد چون می دانستم ایشان از ژاندارمها حساب میبرد یک روز که مقدار زیادی برگ خشک تنباکو جابجا میکرد ژاندارم ها سر رسیده و ایشان را باخود برده و بعد از چند روز آزادش کرده بودند. آنوقت ها بعد ازافطار در بعضی از خانه ها بوی تریا ک و تنباکو به مشام می رسید.
در بزرگ سالی نیز چند روزی در ماه مبارک رمضان در منزلی واقع در شهر کوچکی ( بخشی) در یکی از استان های همجوار استان گیلان دعوت شده بودم یک شب بعد از افتار دیدم بساط سینی و منقل و مقدارمتنابهی تریاک داخل یک بشقاب همراه با بساط چای و خرما و نقل و نبات وسط قالیچه ای پهن کردند آن خانه بسیار بزرگ و دارای اطاق های متعدد و نوساز بود و در وسط باغی پر از درخت های پرتقال و نارنگی و لیمو شیرین قرار داشت، مقداری از آن میوه ها را توی مجمه ای چیده و در کنار بساط گذاشته بودند حدود ساعت ده شب دیدم تعداد زیادی از سران شهر آمدند پس از معرفی و آحوال پرسی دور منقل نشستند و پس از صرف چای و میوه وافور را آماده کرده به همدیگر تعارف کردند تا قرعه به نام من افتاد که غریبه بودم تا مراسم را افتتاح کنم من وصله ناجور بوده و امتناع کردم در نهایت با پسر خانواده که در حقیقت مهمان ایشان بودم به اتاق دیگر رفتیم و این بساط تا سحر ادامه داشت و من صدایشان را می شنیدم، و بوی تریاک همه جا پیچیده بود، جالب اینکه جناب بخشدار و فرمانده پاسگاه منطقه هم درجلسه حضور داشتند. البته آن زمان قبل از انقلاب بود آنوقت ها تریاک کوپنی میدادند لابد این آقایان سهمیه ایشان را زیاد می دادند که خودشان هم استفاده نمایند.
نویسنده: آقای ولی الله پورقلی کپورچالی
منبع: سایت کرکان بندرانزلی
باسلام به اقای پورقلی عزیز.داستانهایتان از کپورچال بی نهایت زیباست و ادم را به وجد می اورد.دستتان درد نکند.
شاهرخ عزیز سلام
کپورچال وطن ماست و از وطن نوشتن هیشه زیباست
بقول شاعر که میفرماید:
وطن یعنی پدر، مادر، نیاکان
به خون خاک بستن عهد و پیمان
وطن یعنی هویّت، اصل، ریشه
سرانجام و سرآغاز و همیشه
باتشکر از نظر شما و موفقّ باشید
با سلامی گرم حضور محترم حاج اقا پورقلی
از خواندن خاطره شیرینتان چون عسل ، لذت بردم .امیدوارم دنیا بکامتان شیرین گردد ولحظات خوش همراه با سلامتی داشته باشید .ضمنا ما هم هرکدام از آن (باقلا کله) خاطرات خوشی داریم که برایم یاد آور آنها شد.البته هرزمانی در آن باغ یک چیز میکاشتند ، من زمانی را که تویش خیار گوجه کاشته بودند را خیلی دوست دارم .اکنون در آن درخت زده شده البته چند تایی هم درخت میوه در وسط آنها هست که بسیار زیبایش کرده.تصمیم دارم اردیبهشت ماه چند روزی مرخصی بگیرم و خانه ،زندگی و اداره را رها کرده وباخواهران به انجا بروم چون عاشق شکوفه ها وچمن و بوی بهار وبیجار آن دیار هستم ! واردیبهشت ماه فصل خوبی است!
ناهید جان سلام
منظورم از نوشتن خاطرات در سایت دقیقاً همین است که برادران و خواهران و دوستان بیآیند و شرکت کنند و نظر بدهند تا ارتباطات بیشتر شود. دوستی میگفت چرا دیگر برادران و خواهران و برادرزاده ها و خواهر زاده ها نظر نمی دهند گفنم شما دیگر توقع زیادی دارید بالاخره یک امکاتاتی می خواهد شاید در دسترس همه نباشد یا حال و حوصله آنرا نداشته باشند همه که مثل ما بازنشسته نیستند. با تشکّر از نظر شما .
مدیریت محترم سایت
با عرض سلام ،احتراما به استحضار میرسانم که از وقتی کد امنیتی برای ارسال نظرات گذاشته شده با وقت کمی که داریم باید چندین بار خطا را بخصوص در ساعاتی که کاربران زیادی سایت را باز نموده اند تکرار کنیم که از وقت وحوصله خارج است وگاهیمجبوریم از نوشتن صرف نظر میکنیم .با اینکه میدانم کد امنیتی مزایای بسیاری دارد ولی مزید امتنان است اگر بتوانیم راحت تر نظر بگذاریم.فکر می کنم خیلی ها هم همین نظر را داشته باشند ولی اعلام نکرده اند
با سلام و خسته نباشید
از این بابت عذر خواهی نموده ولی این کار بدستور مدیران هاست (جایی که سرور را اجاره کردیم)انجام گرفته
چون هکرها مدام به سایت حمله میکردن و باعث فشار بیش از حد به سروها میشد مجبور به استفاده از کپچر شدیم
با عرض سلام و ادب:
خاطرات دلنشین وطن،جایی که شاعر با آن اوصاف زیبایش حرفی برای گفتن باقی نگذاشته، هرچند بعضی اوقات دیر بیادش میافتیم، امیداست گفته هایش همیشه در فکر و ذکر همه ما و نسلهای آینده قرار گیرد.
در ماه نزول قرآن، بیاد خاطرات کودکی،خاطراتی که با زنده نگهداشتنش و با تمام فراز و نشیبش یکی از ارزشهای ما
بندگان خدا می باشد.
وجه اشتراک در آن خاطرات میتوان یادآور شبهای سحر باشد، متأسفانه بزرگترها ازافکارپاک کودکان کمتر باخبرند،
برای اینکه سحرخواب نمانیم تصمیم می گرفتیم تا آن موقع نخوابیم، غافل ازآنکه در زمان مقّرر به خواب عمیقی فرو می رفتیم، بعدها که مجاز به روزه گرفتن شدیم،برای اذان مغرب لحظه شماری می کردیم و چقدر زیبا بود صوت معروف مرحوم مؤذّن زاده و همچنین افطار کردن با روحی معنوی و عرفانی….
با آرزوی سلامتی و توفیق الهی برای جنابعالی و تشکر ویژه ازنوشته های ماندگارت مؤید باشید
رحیم جان سلام
از اینکه لطف کرده به سایت و به پست من سر زدید و مطالبی نوشتید سپاسگزارم
مرا به وجد آوردید و لذا ادامه آن شعر را چند بیتی برایتان زمزمه میکنم:
وطن یعنی قرار بی قراری پرستاری، کمک، بیمارداری
وطن یعنی هوای کوچه یار در آن کو دل سکستن های بسیار
نگاه زیرچشمی، عاشقانه به کوچه آمدن با هر بهانه
وطن یعنی غم همسایه خوردن وطن یعنی دل همسایه بردن
وطن یعنی زلال چشمه پاک وطن یعنی درخت ریشه در خاک
با آرزوی موفقیّت شما و خانواده محترم
با سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان و بزرگواران
این وطن ما هیچ چیزی ندارد ، متاسفانه هیچ رسیدگی به کاستی هایش نمی شود ، اما من به شخصه چنان می پرستمش که حدی برایش نیست.چون تمامی خاطرات خوشم را آنجا دارم و از همه مهمتر هنوز پدر و مادرم و تعدادی از دوستانم آنجایند و این کشش به دیار و سرزمین پدری نامحدود است.همه ما با کمی اختلاف زمان خاطراتمان مشترک است.همانطور که آقا رحیم فرمودند در مورد زیبایی صوت اذان موذن زاده ، علاوه بر یادآوری روزهای ماه مبارک یاد آور ظهرهایی بود که از مدرسه تعطیل می شدیم و به سمت خانه می رفتیم این صدا خیلی لذت بخش بود و هنوز با شنیدن این صدا همان ظهرها را به یادم می آورد.
آقای پورقلی همیشه برقرار و سلامت باشید و منتظر نوشته های زیبای بعدیتان هستیم
آقای احمدجوی عزیز سلام
از اینکه سری به سایت خودتان زده و مرا مورد تفقّد قرار دادید سپاسگزارم
با دیدن نوشته شما (ما چند نفر) بیشتر خوشحال شدم
دو بیت از ابتدای همان شعر وطن را خدمتان تقدیم میکنم:
وطن یعنی همه آب و همه خاک ———-وطن یعنی همه عشق و همه پاک
به گاه شیرخواری گاهواره —————–به دور درد پیری عین چاره
با تشکر مجدد.
ماه رمضان در کنار همه خوبی هایی که داره یه نعمت بزرگش دورهم جمع کردن اعضای خانواده دور سفره است که به طور خاص زمانی که خوابگاه دانشجویی بودم از این نظر برایم بسیاررر خاطره برانگیز است. امسال که دختر ۲ساله ام هم تاحدی مفهوم روزه را میفهمید از شنیدن صدای اذان و افطار پدر و مادرش بوجد می آمد و برای ۱۰ امین بار در روز افطار میکرد!!!
و اما این تریاک های کوپنی و این رسم پذیرایی از بزرگان با تریاک چه خانواده هایی را که بیچاره نکرد… خانواده هایی امروزی با ریشه هایی قدیمی!! بزرگان دیروز و کوچک شدگان امروز….
راستی رشته خشکبار هم حتما باید امتحان کنم. بنظر خوشمزه می آید….
الهام عزیز سلام
ازاینکه در این گرفتاری کاری فرصت کرده و مطلبی برایم نوشته اید تشکّر میکنم
رشته و خشکار را هم که نه فقط باید امتحان کنید بلکه به دوستان و فامیل هم مصرف آنرا توصیه کنید
اما نه آن طور که مازیار گفته بود بلکه باید در روغن برشته کرده و در شربت غلیظ خواباند تا شربت جذب کرده و سپس مصرف شود.
جناب اقاى بورقلى با سلام واحترام ، نوشته هاى شما را دنبال میکنم ، شما ما را به لحظات ملکوتى سحر و أفطار بردید و از وطن کفتید ، امیدوارم که همه هموطنانم در سایه دین اسلام موفق باشند و براى جنابعالی ارزوى سلامتى و براى روح بدر ومادرتان طلب رحمت از خداوند متعال را دارم
سرکار خانم اشرف سادات سلام
ازاینکه نوشته هایم را دنبال میکنید سپاسگزارم
و از آنجائیکه همّت کرده مطلبی در پست من نوشته اید بازهم تشکّر میکنم
خداوند پدر و مادر و اموات شما را قرین رحمت خویش فرماید.
بقول شاعر که می گوید:
ﮐﺎش ﻣﯿﺸﺪ ﺑﭽﮕﯽ را زﻧﺪه ﮐﺮد
ﮐﻮدﮐﯽ ﺷﺪ، ﮐﻮدﮐﺎﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮد
ﺷﻌﺮ ” ﻗﻬﺮ ﻗﻬﺮ ﺗﺎ ﻗﯿﺎﻣﺖ ” را ﺳﺮود
آن ﻗﯿﺎﻣﺖ ، ﮐﻪ دمی بیشتر نبود
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﺎ ﮐﻮدﮐﯽ ﻫﺎﻣﺎن ﭼﻪ ﮐﺮد ؟
کاش میشد…کاش میشد باز بچگانه خنده کرد…
مازیار جان سلام
از نوشتن شعر زیبایت متشکرم
امیدوارم در تمام مراحل زندگی موفّق باشی
با سلام خدمت شما
چقدر خاطرات ما شبیه هم هست درعین فاصله زمان و مکان و…
ممنون از نوشته های دلنشینتون
مانی جان سلام
ازاینکه وقت گذاشته و نوشته هایم را خوانده اید
و مطلبی هم نوشته اید سپاسگزارم
شاد و سربلند باشید
www.kargan.ir
نیز در دسترس می باشد.
روستای کرکان در منطقه جلگه ای و در کنار جاده کپورچال-آبکنار واقع شده دارای نسق 85 ساله (تاتاریخ 1363 شمسی)بوده و از نظر ثبتی جزء بخش 7 حومه انزلی و سنگ شماره 6 میباشد و مسافتش تا کپورچال 7 کیلومتر و تا انزلی 27 کیلومتر است . . .
اين مجموعه درساماندهي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي ثبت گرديده است.
آدرس :استان گيلان -بندرانزلي-جاده آبکنار-روستاي"کرکان"بندرانزلي