قبل نشستن دختری پرسید آیا یک گوشی همراه آن دور برها ندیده و او بعد اینکه سری از روی تاسف تکان داد از زن اجازه گرفت که روی صندلی کنارش بنشیند. تا آنجا که میدید همه صندلیهای پارک اشغال بود و پایش دیگر در اختیارش نبود تا بیشتر راه برود. زن با مهربانی به او اجازه داد. روبرویشان جای بازی بچهها بود.
زن پرسید ببخشید آقا ساعت چند است؟ مرد جواب داد۱۷:۳۰دقیقه. زن گفت چرا میگویید۱۷ و… راحتتر هم میتوانید… ببخشید میشود برایم ساعت گوشیم را تنظیم کنید. مرد قبول کرد. رفت توی تنظیمات به ساعت مچیش نگاه کرد ۱۷:۳۳ دقیقه. دید ساعت گوشی زن هم همین را نشان میدهد. با خودش گفت حتما فکر کرده ساعتش دقیق نیست. پس به ثانیهاش نگاه کرد ۵ ثانیه از ساعت مرد جلوتر بود. تاریخش را هم نگاه کرد ۲۵ اوت ۱۹۸۰٫ میدانست به میلادی در سال۲۰۱۲ به سر میبرند اما ماهش را نمیدانست.
ساعت را به طرف زن دراز کرد و گفت ببخشید تاریخش هم درست نیست اما ماهش را به میلادی نمیدانم. با هم صمیمیتر شده بودند؛ اگر آنرا هم برایم درست کنید ممنونتان میشوم. تقویم جیبی ندارید؟و مرد گفته بود نه اصولا نیازی به تقویم ندارم. زن گفت من دو تا دارم اگر دوست داشته باشید یکیش را میتوانم بدهم بهتان و مرد بعد از تشکر تاریخ و زمان گوشی را تنظیم کرد روی ۱۰ فوریه ۲۰۱۲٫ کنارشان مادری داشت بچهاش را کشانکشان سمت جای بازی بچهها میبرد. چقدر قیافه آن زن برایش آشنا بود اما بچه مقاومت میکرد.
مرد احساس کرد برخلاف همیشه که بچه مادر را دنبال میکشد، اینبار مادر میخواهد بزور بچه را مجبور به بازی کند. واقعیت هم این بود که مادر رفت و نشست توی تاب و بچه بزور او را به جلو هل میداد. مرد خندهاش گرفت فکر کرد این صحنه تنها تصور اوست و خیال نمیکرد وقتی از زن درباره آن بپرسد او نیز همان را دیده باشد. مرد یادش آمد که ساعت۱۸:۱۵دقیقه با یک دوست قدیمی قرار دارد. و باید به ساعتش نگاهی بیندازد که دیر نرسد چون دوستش هم مثل خودش برایش مهم بود سر وقت هم را ببینند. به این نتیجه رسیده بود آدمها هر چه تنهاتر باشند خوش قولترند. پس باید حتما ساعت۱۸ حرکت کند تا با ۱۵ دقیقهای که توی راه بود سر موقع آنجا باشد.
ساعتش را که نگاه کرد نزدیک بود از تعجب پس بیفتد۱۰:۲۰٫ از زن خواست یکبار دیگر ساعت را به او بگوید. او با لبخند گفت همین چند دقیقه پیش که ساعتم را دادم تنظیم کردید یادتان نیست؟!.
مرد گفت چرا ولی مثل اینکه تنظیمات ساعت خودم هم بهم خورده است. میشود بگویید ساعت چند است و زن گفته بود۱۰:۲۱ دقیقه. مرد متعجب پرسید می شود خودم ببینم؟!. نور افتاده بود توی صفحه و مرد مجبور شد بیآنکه دست زن را لمس کند گوشی را جوری کج بگیرد که ساعت را ببیند. ساعت حرف زن را تائید میکرد هر چند دقیقه از۲۱ به۲۲ تغییر پیدا کرده بود. مرد از صندلی بلند شد و به سمت آدمهایی که چند متر آنورتر ایستاده بودند رفت. ازشان ساعت را پرسید آنها جواب داده بودند یک ربع به شش است. مرد پرسید منظورتان ۶ صبح است یا همان ۱۸؟آنها هم را نگاه کردند و خندهشان گرفته بود. مرد چند قدم برداشت و به ساعتش نگاه کرد ساعت۴۵و۱۷ را نشان میداد. فکر کرد خیالاتی شده. فکر کرد مجرد زندگی کردن برای یک مرد ۳۲ ساله مطمئنا تا آن حد خطرناک باشد که ممکن است ساعت روی دستش یک چیز را نشان بدهد و او چیز دیگر ببیند.
اما چطور چشمهای آدم میتواند در یک دقیقه دوبار اشتباه کرده باشد؟!به سمت زن برگشت. نشست.گفت ببخشید فکر کنم ساعت همراهتان را بد تنظیم کرده باشم اگر ممکن است بدهید درستش کنم. زن به زیبایی لبخند زد و گفت حتما و همراهش را داد دست مرد. او دیگر به ساعت خودش نگاه نکرد و ساعت زن را روی ۱۷:۴۶ تنظیم کرد. زن گفت چطور شد رفتید؟ اتفاقی که برایتان نیافتاد؟ با آن مردها مشکلی پیدا کردید؟ مرد در حالی که دستپاچه شد بود فکر کرد اگر به زن بگوید او هم می خندد پس سعی کرد بحث را عوض کند؛ اینطرفها ندید بودمتان؟ زن گفت فرقی نمیکند هرجور بگویم نمیتوانم برایتان توضیح بدهیم.
مرد فکر کرد دارد فضولی میکند. گفت چه هوای خوبی؟ آذرماه این پارک خیلی زیباتر از ماههای دیگر است. زن گفت بله من همیشه این وقتها که میشود ناخواسته سری به اینجا میزنم. یعنی خیلی وقتها بیآنکه دست خودم باشد می بینم توی این پارک هستم. مرد گفت چه جالب این پارک شما را یاد چیز خاصی میاندازد؟ زن گفت بله سالها پیش من از این صندلی خاطره خوبی داشتم. مرد گفت سالها پیش؟ بهتان نمیآید سن زیادی داشته باشید؟ زن گفت ممکن است به جایی برسید که دیگر سالها برایتان معنایی نداشته باشد.
چجوری بگویم وقتی چیزی برایتان معنا ندارد ممکن است برایتان وجود هم نداشته باشد. امیدوارم منظورم را رسانده باشم.
مرد نفهمید اما برای اینکه خودش را آدم باهوشی نشان بدهد گفت بله میفهمم. و به روبرو و به زن، که هنوز نشناخته بودش و داشت از سرسره پائین میآمد و میخندید نگاه کرد .کودک هم انگار از خوشحالی مادرش لذت میبرد. به آنها اشاره کرد و گفت چه با مزه جای اینکه بچه برود بازی کند مادرش رفته!
زن گفت نه به نظرم عجیب نیست. بهتان نمیآید اینقدر قاببندیشده و مشخص به همه چیز نگاه کنید.
مرد نمیدانست این حرف زن یعنی چه پس باز ساکت به بچه و مادر بازیگوشش چشم دوخت. یک آن یاد قرارشان افتاد به ساعت نگاه کرد، ۱۰:۵۵را نشان میداد. فکر کرد ساعتش خراب است. دیگر از زن هم نپرسید. بلند شد و گفت ببخشید چند دقیقه… دوباره سمت مردهایی که آنجا ایستاده بودند رفت. گفتند «آقا میخواید یکی بدیم خدمتتون» و باز همه خندیده بودند. خودش را لعنت کرد چرا رفته پیش آنها. ساعت دو دقیقه مانده بود به۶یعنی همان ۱۸خودش. باید میرفت ولی فکر کرد برگردد از زن خداحافظی کند. از زن خوشش آمده بود. شاید شمارهاش را میگرفت. خدا را چه دیدی شاید پیشنهاد ازدواج بهش میداد. وقتی کنار صندلی رسید و خواست خداحافظی کند، زن گفت ممنون که گوشی را برایم تنظیم کردید مدتهاست کاری به این چیزها ندارم.
اما میدانید همین که بهمان فرصت این داده شود که مثل دیگران زندگی کنیم، دوست داریم خودمان را به آنها بچسبانیم.
مرد باز هم نفهمید این جمله یعنی چه و خداحافظی کرد. چند قدم دور نشده بود که برگشت تا با دست هم از زن خداحافظی کند.اما نه تنها او را بلکه صندلی را هم ندید. به نزدیک مردها رفت و از آنها درباره صندلیای حرف زد که چند دقیقه پیش روش نشسته بود. باز هم مسخرهاش کردند و گفتند خودشان به اندازه کافی به عقلشان شک دارند دیگر نمیخواهد او نیز آنها را به شک بیندازد. با خودش گفت آن مادر و بچهای که روبرویشان نشسته بودند حتمی آنها را دیدهاند اما جای بازی بچهها هم خالی بود از همان راه برگشت… .
یک گوشی روی زمین پیدا کرد همانی که دست زن دیده بود!!.
به ساعتش نگاه کرد ۱۸:۵ دقیقه را نشان می داد… .
منبع: سابون
گردآورنده: سایت کرکان بندرانزلی