درس و مدرسه
دبستان روستای پامسار
معلم کلاسمان سپا هی دا نش بود .ا ین دبستان دارای ” آمادگی ” نبود بلکه با کلاس اولی ها می نشستم و حضور من در دبستان بلا مانع بود از سال ۱۲۹۰ تعلیمات ابتدا یی از هفت سالگی ببعد اجباری مقرر شده بود . البته کلمه ” اجبار ” تنها برای تا کید بکار می رود .
سپاه دا نش دیپلم وظیفه ها یی بودند که با چهار ماه دوره به تعلیم بیسوا دان در روستا های مختلف کشور می پرداختند . سپاه دانش نه تنها یک معلم کلاس ، بلکه در کار عمرا نی حتی قضائی محل نقش داشت .
کو چه ای که از کنار منزلمان می گذرد با تصمیم سپاه دانش محلمان و همکاری مردم محل ترمیم ( شکل) یافت . وی لباس مخصوص سپاه دا نشی ( که شباهت به لباس ارتشی داشت ) به تن دا شت ،.و در محل از اعتبار خاص ( همچون یک نظامی ) بر خوردار بود و سپاه دانش محلمان در کار مردم و حل اختلا فات و غیره دخا لت می نمود .
بعد ها درا ین دبستان کلاس اکا بر( بزرگسالان ) بمدت کو تاهی بر قرار شد . بزرگسالان چنان با شوق و شوخی به مدرسه می آمدند که دیدنشان برایمان لذت بخش بود !
کف کلاس خاکی بود ( بتون نداشت ) و در یک کلاس چند پا یه درسی با هم می نشستند . در کلاس پسر و دختر مختلط بودند .
ما با یستی هنگام روبرو شدن با سپاه دا نش به وی احترام نظامی می گذاشتیم . دو انگشت شست و سبا به همدیگر را نگه می داشتند تا سه انگشت وسطی بصورت باز در بیخ گوش عمل احترام را انجام دهد ، اما در هنگام سرما انگشتمان روی هم قرار نمی گرفتند ، و انجام احترام مان با مشکل مواجه میشد ! به همین منظور هنگام سرما پیش از رسیدن به مدرسه ا نگشتان دست خود را برای احترام به معلم آماده می نمودیم !
در جشن تاج گذاری چهارم آبان که مصادف با روز تاج گذاری شاه بود ، در کلیه کشور جشن بر پا می شد و سپاه دانش ده مان یک جشن بسیار بزرگ و بی نظیر در محلمان بر گزار نمود. طا قی با کیش (نوعی درخت کمیاب شمشاد ) تزیین شده بود . شب ها نما یش های محلی و کمدی ، ودر روز طناب بازی و تردستی انجام می گرفت
طبق اعتقاد فرا گرفتن درس و داشتن سواد ، یک کار بزرگ بود و پدری که فرزندش را با سواد می کرد ؛عملی بزرگی انجام داده بود و از صواب عملش خشنود می گشت . هم اکنون نیز ما از خواندن سر گذشت بزرگانی همچون عطار و خیام و مولوی و دیگران که پدرانشان در فرا گیری علم و درسشان نقش داشته اند ، لذت می بریم و به چنین پدرانی افتخارمی کنیم .. ذکر این نکته بدان جهت بود تا بدانیم با اینکه مردم عامی بیسواد بو ده اند اما همیشه سواد و سواد دار مورد احترا مشان بوده است .
هر چند در محلمان دوره ا بتد ا ئی توسط سپاهی دانش تدریس می شد اما مدرسه دولتی در شهر،(دبستانی که سپاه دانش درس می داد نیز دولتی بود .اصطلاح مدرسه دولتی برای تفاوت گذاشتن بین مدرسه با سپاه دانش ویا با معلم بوده) بر دبستان ده مان از نظر تحصیل ارجحیت داشت.
نظام آموزشی دارای پا یه های از پا یه اول تا دوازده بود و بعد از پنجم بایستی کلاس ششم و هفتم و هشتم و نهم تا دوازدهم را طی می کردند به همین خاطر ، افراد مسن (نسل قبل از ما ) هنوز هم به اول راهنمایی کلاس هفت و اول مقطع دبیرستانی را ، کلاس ده می شناسند . البته از دوره ما به بعد هم کلاس ششم حذف شد وهم مقاطع تحصیلی به ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان تقسیم گردید .
از آنجا که ما به دلیل مسایل مختلف عقب ماندگی ، فارغ التحصیل با دیپلم نداشتیم . پنجم گرفته های آن زمان دارای اعتبار و ارزش بسیار بودند ،و بسیاری از پست های اداری بدست افرادی بود که دارای مدرک ابتدایی بودند . ما هم به همین جهت ، هنگامی که کارنامه قبولی خرداد را می گرفتیم مورد تشویق و تعجب اهالی بر می آمدیم که چطور بدون تجدید ، قبولی خرداد را گرفته ایم . از طرفی بی سوادی والدین کمک می کرد تا کودکان جندان موفقیت در پیشبرد دروسشان نداشته باشند . بسیاری از کارمندان دولتی دارای مدرک پنج ابتدا یی بودند و کارخانجات مانند بافندگی فومنات و یا توشیبا ، افرادی را استخدام می کردند که فقط دارای سواد خواندن و نوشتن بودند .
در سال پنجم مدرسه مان دوشیفتی هم می شد یعنی ما با یستی هم صبح کلاس می رفتیم و هم عصر ، و راه مدرسه تا خا نه را برای صرف نهار پیاده طی می کردم . اما در دوران راهنمایی زمانی که دو شیفت می شدیم نهار را در همان شهر با آب نخود یا لوبیا صرف می کردیم . در آن زمان قیمت یک عد د نان سنتی (چوراک ) یک ریال و قیمت یک کاسه لوبیا دو ریال بود .
در راه مدرسه
جاده ای که فومن را به ما سو له متصل می کرد در بعضی از نقاط آنقدر زمینی نرم و فرو رفتگی داشت که کامیون ها در آن فرو می رفتند و گاهی چهار چرخشان آسمان را نگاه می کردند ! ا تومبیلی که مسافران ما سوله را جابجا می کرد نوع خاصی از مینی بوس بود که دماغه ای بلند داشت . حرکت اتومبیل ها از جاده گرد و خاک زیادی را بهمراه داشت ما برای طی مسا فت خانه تا دبستان حدود سه کیلومتر راه را می پیمودیم . و طی ا ین مسافت بیراهه ، مشکلاتی را برای ما کودکان بهمراه داشت .
پیش از ساخت جاده ها ،یکی از مسیر های تردد ما از روستای قلعه کل بود ، همانگونه که از ا سم ا ین ده بر می آید قلعه ای بزرگ بصورت تپه کوهی در این روستا وجود دارد آنطور که مشخص است دور قلعه دارای آب گیر ( خندق ) برای جلو گیری از نفوذ دشمن بوده است . در زمانن پیش از انقلاب ، هنگامی که خواستند با بلدوزر قسمتی از آنرا برای کانال کشی و احداث جاده ویران سازند خشت های آجری زیادی پیدا گردید اما بعدا ً از ادامه تخریب آن منصرف و کانال را منحرف نمودند . در میان اهالی همیشه شا یعه وجود گنج در این قلعه زبان زد بود و وجود تونل های کوچک در قلعه نشا نگر کندن زمین برای پیدا نمودن گنج بوده است .
بابررسی خشت ها و دیگر علا ئم ا ین قلعه براحتی میتوان به قدمت آن پی برد . کناره ا ین آب گیر محل تردد ما ها بود در تپه شمالی این قلعه منزل همکلاسی ام بود.این همان فردی بود که در هنگام کلاس پنجم والدینش وی را مجبور به از دواج نمودند .
د ر آن زمان گا ها ً مجبور می شدیم تا از روی مرز ( کرت ) مزارع مردم حرکت کنیم . در اوا یل بهار که فصل کشاورزی مردم بود عبور از مزارع آنان مشکل و همراه با گل و لای بود ، و گاها با مخا لفت و دعوای کشاورزان مواجه می شدیم زیرا موجب خرا بی کرت مزرعه می شدیم . گاه می شد بدلیل کو دکی مان از روی کرت به داخل آب مزرعه می افتا دیم و لبا سها یمان گلی و خیس می شد .همچنین وجود پل های چوبی بر روی رود خا نه ها خطر سقوط مان را فراهم می نمودند . گا هاً برای رسیدن به جاده شوسه کفش مان را در دستمان می گرفتیم و با پای برهنه در گل راه می رفتیم . در هنگام حرکت بر روی آب و گل مسیر ، هنگامی که پا ها یمان به همدیگر می خورد شلوار هایمان تا زانو گلی می شد و بیچاره مادر مان از این وضعیت معترش بود .
در مسیر راه درپشت قلعه مذکور مسجدی بود که مردم مرده ها در آن دفن نمی کنند زیرا معتقدند اگر مرده را دفن کنند فردای آن روز ، مرده بیرون قبر می افتد ! این اعتقاد را منتسب به واقعه ای در گذشته می کنند که رخ داده است ! ا ین مسجد با در ختان کمیاب کیش ( نوعی شمشاد ) و درخت تنو مند آن بنام ( آقا دار ) منظره ای عجیبی برا یم دا شت بخصوص که همیشه پیر زنی ( به نام زینب ) با چشمانی افتاده و آلوده (و نا بینا) در زیر آن درخت می نشست ، که عبور از آنجا را به تنها یی برایم غیر ممکن می سا خت !این پیر زن ازما ها میخواست تا در چشمش آب دهان بریزند بلکه چشمانش قادر به دیدن شوند ! در خت مقدس ( آقادار ) محل نذر مردم بود که گا هی پول خرد ناچیزی لای ریشه ها و تنه آن بعنوان نذر می گذاشتند ( این پول خرد نذری را ماکو دکان بر می داشتیم زیرا می گفتند کودکان میتوانند ا ین نذری ها را بر دارند ) و یا با پارچه سبز رنگ ،به شاخه و تنه آن گره می زدند .چنین درختان با پارچه های سبزی که دور آن می گیرند و با دید مقدس به آن نگاه می کنند در محله های دور دست کم و بیش ( هنو ز هم ) پیدا می شود . نوع درختی که برای ا ینکا ر انتخابمی شود معمولا ً دو نوع است یکی شمشاد ( کیش ) و دیگری در زمان محلی بنام ( سق ) است . اعتقاد به درخت پرستی ، گویا ریشه در فرهنگ با ستا نی منطقه دارد ۰ بزرگ ترها باعث گردیدند تا من نیز به درخت به حالت مقدس نگاه می کردم . اکنون که ا ین متن را می نویسم حدود ۴۰ سال از آن تاریخ گذشته ا ست و دیگر آن رسوما ت جا یش را با چیز های دیگر عوض نموده است ؛ دیگر نه کسی قفل می بندد و نه ( آقا دار ) را پارچه سبز گره می زند ولیکن به اعتقادات مذهبی شان نیز خد شه ای وارد نشده است !و افسوس آن اعتقادات گذشته را هم نمی خورند .!(لازم است بدانیم که مبانی دین با شعائر و. رسومات دینی اجتماعات ،فرق هایی دارد)
در فاصله کمی از آن مکان مردابی بزرگ بود که با وجود محدود بودن اطراف ا ین مرداب ، در آن اردک ماهی وجود داشت .و مردم با قلاب به صید آن می رفتند. در فصل بهار نوعی پرنده ( سل بلبل ) که در مرداب ها زندگی می کنند ، با صدا های خود مرداب را شلوغش می کردند . این مرداب بعد ها به مزرعه تبدیل گردید .کمی ا ین طرف تر در مسیر راه ، گونه ای از گیا ه با تعداد محدود وجود داشت که بدرد رنگ کردن تخم مرغ برای سفره هفت سین می خورد .
منبع: pamsar.blogfa.com
گردآورنده: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)