باید از رقابیه می رفتیم به سمت حمیدیه که مابین اهواز و سوسنگرد بود در یک محوطه جنگلی نزدیک این شهر که به خاطر دسترسی به همه چیز مورد نیازمان محل مناسبی بود.جاهائی در بین درختان انتخاب شد برای گروهای مختلف که با لودر به صورت تپه های صاف و با ارتفاع از زمین خاکریزی شد و ما چادرهایمان را علم کردیم برعکس رقابیه که زمین را گود کرده بودیم.در مدت ۷ ماهی که در رقابیه بودیم فکر کنم دو نوبت که برای مرخصی نوبت اول به منشی گروهان که اسمش جلاب بود و از اهالی شهرستان نورالتماس می کردیم تا توانستیم موافقت بگیریم.بعدها روالش مرتب شد و به جز مواقع اضطراری هر ۴۵ روز تا ۲ ماه حدود ۱۲روز به مرخصی می رفتیم.یا با اتوبوس یا قطار و از تهران هم با اتوبوس به شمال ،مرخصی هائی که واقعا لذت بخش بودند .بار اول پس از چند ماه دوری وقتی مادرم را دیدم یاد روزی افتادم که دفترچه اعزام به خدمتم را گرفته بودم و آماده شده بودم برای رفتن به سربازی و برای اولین بار بود اشکهای مادرم را دیدم که سرریز شدن،شوخی نبود جنگ بود و هنوز از شروعش ۲ماه نگذشته بود که ساجدین بی خیال از کپورچال و فرخ زلفی از سیاه ووزان شهید شده بودن کسانی که سالها باهم در کلاسها مختلف همنشین بودیم ،هر چند این لیست طی چند سال جنگ خیلی بلند بالاتر شد.
در جابجائی من و شهرام موقر و محمدپور(که سال بعد شهید شد) که از بچه های غازیان بودند با یک کامیونت که وسایلهایمان را در آن ریخته بودیم بین راه به خاطر قفل شدن چرخهای ماشین و ترمز ناگهانی توسط محمد پور که گروهبان کادری هم بود چیزی نمانده بود که واژگون شویم که به خیر گذشت و کلی دردسر کشیدیم تا با بکسل کردن به مقر جدید رسیدیم.
پائیز بود وشبهای حمیدیه خیلی سرد با اینکه یک چراغ خوراک پزی علاء الدین تا صبح روشن بود و ما هم با لباس فرم کامل به همراه اور کت و دوتا پتو باز نیمه های شب از سرما بیدار می شدیم و می لرزیدیم.هنوز در حمله ای شرکت نکرده بودیم اما گاها برای شناسائی میادین مین می رفتیم یا به مناطق آزاد شده که پراز مین بود می رفتیم و مین های به جا مانده را خنثی و جمع آوری می کردیم و به محل گروهان می آوردیم.علی و یکی دو نفر دیگر که بعد از ما آمده بودند با لودر،گریدر و بولدوزر به کار ساخت سنگر برای گروهانهای پیاده لشگرمان می رفتند.در یک مقطعی هم چند نفری از منقضی خدمت های سال ۵۶ که فراخوان شده بودند به گروهان ما آمدندکه از بچه های بوشهر و حومه بودندو آدمهای جالبی بودند ،کسانی که سعی کردند ۶ ماه خدمت اضطراریشان را به نحوی به سلامت تمام کنند چون اغلب شان صاحب زن و بچه بودند.
شبهایی که وقت آزاد داشتیم بازیهای مختلف انجام می دادیم تا وقت سریع تر بگذرد تا کمتر فکروخیال کنیم.
در همین روزها بود که درجه گروهبان سومی ما چند نفری که در بروجرد دوره تخصصی را گذرانده بودیم رسید که هم حقوقمان افزایش پیدا کرد و هم اینکه دیگر نگهبانی نمی دادیم و کمک افسر نگهبان می شدیم و از نیمه شب تا صبح تعویض پست های نگهبانی و سرکشی به نگهبانها به عهده ما بود.بعد از مدتی کوچ کردیم به سوسنگرد ودر حومه آن ساکن منازل مسکونی مردم شدیم و گاها که به سوسنگرد می رفتیم آثار به جا مانده از وحشی گری های دشمن نسبت به شهر و خانه های مردم کلافه مان می کرد .آلبومهای ولو شده با عکسهائی که معلوم نبود آدمهای آن آلان در چه وضعیتی هستند.آثار گلوله های توپ و تانک و تفنگ در هر گوشه ای دیده میشد که خیلی ناراحت کننده بود.در این قرارگاه جدید تور والیبال زذه بودیم و بازی می کردیم و در این زمان بود که حملات هوائی عراق شدت پیدا کرده بود که چندتائی از گلوله ها در نزدیکی ما اصابت کرده بود.
مین ها و چاشنی های خنثی شده در محوطه ای به صورت جدا از هم ریخته بودیم و در یکی از روزها فرمانده گروهان سروان نصرتی که در حال بررسی آنها بود یکی از چاشنی ها در زیر پایش که ناخودآگاه پا رویش گذاشته بود منفجرشد ،اتفاق خاصی نیفتاده بود اما شوک این انفجار و ضربه ای که به کف پایش وارد آمده بودهراسانش کرده بود و یکی از بچه ها که اهل خمام بود کولش کرد که به ماشین برساند تا به درمانگاه ببرندش و فرامرز که اهل گیلوان دماوند بود گفت کاش می گفتیم پایش را هم ببرید شاید توانستند با جراحی پیوندش بزنند،خیلی از زمانهای روزهای تکراری و دلتنگی با شیرینکاریها و مزه پرانیهای او کوتاهتر می شد……….
.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)
جناب احمد جوی عزیز. ضمن آرزوی توفیق و سلامتی از اینکه با ترسیم فضای آن دوره خاطراتمان را مجسم می فرمایید سپاسگزارم. پاینده باشید.