جلوی در حیاط منتظر آمدن ننه(مادر بزرگ پدری ام)هستم وگاها به ته کوچه سمت راستم نگاهی می اندازم که محل برگشت شالیکاران از مزارع است.ننه به صورت کمکی و با دریافت برنج در انتهای کار کشت و درو (البته به صورت جو که همان برنج پوست نکنده است)دستمزد می گیرد ،خیلی سالهای دور خانواده ما هم شالیزار داشتند اما با کارمند شدن پدر و عموها دیگر کشاورزی را کنار گذاشتند.
ننه رسید و از پر پارچه ای که به دور کمرش می بست خوراکی را به من که یک ساعتی منتظرش بودم می دهد.کار هر روزش بود .برنج ها بعداز درو با اسب و بعدها با تیلر که تعداد اندکی از اهالی داشتند و به مابقی کرایه هم می دادند به خانه ها آورده می شد.
هرچند درآمدی بود که سر ماه پدرم می گرفت و با توجه به اینکه ما ۵ بچه در حال بزرگ شدن بودیم و هزینه های زندگی بالا می رفت پدرم دو اتاق در قسمت جنوب غربی حیاط به همراه حمام و آشپزخانه ساخت و ایوان را هم با آهن و شیشه پوشاند و شد یک اتاق و در قسمت شرقی خانه هم یک اتاق به همراه یک مثلثی به عنوان آشپزخانه اضافه کرد ،چون کارخانه چوکا (کاغذ سازی)در حال احداٍث بود و مهاجرین کار از نقاط مختلف به سمت غرب انزلی سرازیر شدند.طبقه مدیران از جنوب کشور و کارگران از غرب کشور منجمله کرمانشاه و ایلام بودند که ما به مرور از هر دو گروه مستاجر داشتیم چون پدرم این اتاقها را برای کمک خرجی اجاره داده بود.در دو نوبت دومستاجر آبادانی داشتیم که از آنها برای نوشتن یا خواندن نامه هایم برای یک دوست هلندی کمک می گرفتم و یادم است که اقوام شهین خانم که آبادانی بودند در آتش سوزی سینما رکس آبادان در اوج انقلاب اسلامی شهید شدند. بعد از انقلاب و شروع جنگ مجددا خانواده هائی به عنوان جنگ زده از جنوب کشور به شمال هم آمدند که در مجتمع های تفریحی ساکن شدند.با توجه به شروع ساخت کارخانه های مختلف بازار کارخوبی به وجود آمده بود و به جز کاغذ سازی کارخانه دیگری که باعث انقراض نسل قورباغه در این منطقه داشت می شد ساخت و راه اندازی تولید کنسرو این حیوان بود که در اینجا تولید وبه کشورهای دیگر ارسال می شد.
خود من هم سه ماه تابستان سال ۵۶ را به عنوان کمک نقشه بردار یک مهندس فیلیپینی که زیر نظر یک انگلیسی اداره می شد کار می کردم و سال قبلش راهم در جلب سیاحان که واقع در حد فاصل انزلی و سنگاچین قرار دارد در قسمت خدمات کار می کردم ،یعنی آشغالها را از جلوی ویلاها جمع می کردم و با گاری در قسمت جنوبی جاده که به مرداب منتهی می شد خالی می کردیم.تا چند وقت پیش هنوز محل تخلیه آشغال و نخاله انزلی وحومه در همان منطقه بود که بوی ناخوشایندی هم از آنجا متصاعد بود و هماهنگ شده بود با کناره های ساحل برای هر چه بیشتر آلوده کردن محیط زیست منطقه.
بر گردیم به مادر بزرگم که خاطره های خوشی را با او داشتیم پیر زنی که چه در جوانی و چه در پیری برای چیدن توت و انگور و… از درخت بالا می رفت و چند سال تحصیلی که من و خواهرهایم در انزلی مستاجر بودیم همراهمان بود برای پخت و پز . خیلی وقتها شدیدا دلتنگش می شوم وقتی بوی برنج را می شنوم به یاد صبحانه هایش که برنج و چای شیرین می خورد یا برنج را در شیر گرم می ریخت و می خورد ،اما آلان فکر نمی کنم کسی باشد که اینجوری برنج بخورد.همانطوری که مزه و طعم میوه ها به خاطر استفاده از مواد شیمیائی مختلف برای بازدهی بیشتر و بهتر عوض شده آدمها هم تغییرات زیادی کرده اند و مانند گذشته نیستند .ننه با تمام وجودش زندگی می کرد و از همه لحظه های زندگیش لذت می برد هر چند این اواخر کم حوصله شده بود.زمانی بود که با آهنگهائی که از تلویزیون پخش می شد حرکات موزون (رقص سابق )هم انجام می داد.در حیاطمان درختهای میوه زیادی بود به بهاره به پائیزی انجیری که ۳ نوبت متوال از بهار تا انتهای تابستان انجیر می داد گوجه سبز انگور توت وسیب ترش و سیب شیرین که با صدای افتادن سیب در مواقع مختلف از درخت سیب شیرین رقابتی بود بین خواهرم و ننه برای تصاحب سیب افتاده .
آن شور و شوق زندگی آیا حالا جایی یا در کسی هست………
.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)
جناب احمد جوی عزیز، خسته نباشید مثل همیشه زیبا و شنیدنی، با خواندن این سطور به دنیای کودکی سفر کردم . بخصوص به یاد سیب های گلاب که درختانش در توتستانهای منطقه بسیار بود. و در این فصل هنگام عبور از توتستانها و از کنار درختان سیب گلاب از عطر بوی آنها سرمست میشدیم . دریغ که هم اکنون هیچ چیزی ار آن همه نعمتهای خدادادی نماند ه است. آیا این از ناسپاسی و کفران نعمت نیست؟
موفق باشید
با سلام خدمت دوست عزیزم
خوشحالم که توانسته ام روزهای خوش گذشته را به یاد بیاورید من هم دلم برای ان درخت های به و انجیر و ….تنگ می شود
سلام اقای احمدجو هر وقت که متناتونو میخونم یاد بچگیهای خودم مییفتم من شاید مال نسل شما نباشم ولی خیلی خوب میتونم اون لحظه های خوشی رو که با مادربزرگتون تو کپورچال داشتید درک کنم چون من هم واقعا عاشق مادربزرگم هستم بهرحال یه جورایی هم همسایه هستیم چند وقت پیش از مامانم راجع به شما پرسیدم گفتم خیلی فامیلون برام اشناست مامانم بهم گفت که شما پسر کلثوم خانوم هستین خیلی برام جالب بود چون من تو بچگیهام دایم با مامانبزرگ و مادرتون تو انجمنای محلی اونجا بودم