بامصطفی و رجب شروع کردیم به کندن زمین ،آن طرف هم علی و مسعود که هر دو بچه تهران بودند شروع کردند کندن.ما تا نزدیکی زانو کندیم و رویش را چادر زدیم و کف سنگر را با پتو فرش کردیم و کناره هایش به صورت تاقچه شد که وسایلهای خرده ریز را آنجا گذاشتیم،رجب هنوز از حضور من دلخور بود اما خودم را تحمیل کردم سری به علی و مسعود زدیم علی هنوز با اون جثه بزرگ و قوی اش مشغول کندن زمین بود.
بچه های دیگه گروهان بعضی هاشون سری به ما زذند دو نفر بچه غازیان بودند شهرام و حمید ،شهرام گفت من می شناسمت گفتم منو ،از کجا حتما انزلی یا کپورچال منو دیدی گفت :نه ،من تورو توی پادگان آموزشی در تهران دیدم ،تو داخل پادگان بودی من و دوستام مرخصی شهر داشتیم و بیرون بودیم و می خواستیم بریم سینما که صدایمان کردی و گفتی یک پاکت سیگار برایت بگیریم،کم و بیش یادم اومد گفت اگه کاری داشتی حتما به ما بگو. خسته شده بودیم و موقع نهار شده بود ،یقلاوی هامون را برداشتیم و رفتیم سمت محلی که غذا را تقسیم می کردند ،غذا را احد که بچه یکی از روستاهای آذربایجان بود تقسیم می کرد طرف زن و بچه هم داشت .
مصطفی یک خوبی داشت این بود که همیشه می خندید درحالیکه رجب اغلب اوقات اخمو بود .
علی و مسعود هم بچه های خوبی بودند اما مسعود یک جوری بود دو سه باری که با لودر و بولدوزر رفتند برای سنگرسازی مسعود ترسیده بود هر چقدر علی باهاش حرف میزد به گوشش فرو نمی رفت و می گفت باد فتق دارم و اذیت می شوم به معاونت گروهان گفت اما او گفت باید به این کار ادامه بدهی مث اینکه متوجه نیستی کشور در چه وضعیتی قرار داره ،اصلا حرفهایی که می گفتیم هیچ گوش نمی داد.
حتی یک بار گفت من می روم تهران باور نکردیم رفت بدون خبر ،علی متوجه شد به ما گفت حواستان به نبودنم باشه من برم تهران دنبالش و رفت .دو روز بعد صبح گروهان بودند.هرچند اخرش توانست به خاطر همان مشگل بعد از چندماه مجوز پزشکی بگیرد و برود آخرش هم رفت .
توالت با فاصله دور از گروهان در فضای باز بود که بعدها سرگروهبان جوقا ایده درست کردن توالت را داد و وضعیت خیلی بهترشد حتی برای غذا هم تنوع ایجاد کرد و کباب کوبیده و کتلت می گفت درست کنند و کیفیت غذاهای گروهان ما خیلی بهتر شد.
هنوز از حمله و شرکت گروهان ما در آن خبری نبود .شبها هم نگهبانی می دادیم یا در ورودی گروهان یا اسلحه خانه که زمان به کندی می گذشت .
اسلحه خانه یک ریو بود که اسلحه ها و مین و تی ان تی ها درآن نگهداری میشد و گذر کند زمان را با خواندن شعر و شمردن اعداد به عنوان گذر ثانیه ها به پایان می بردیم.
یک شب که تازه آماده خوابیدن شده بودیم ناگهان صدای رعد و برق و ریزش باران شدید شروع شد تا آمدیم بفهمیم چه خبر شده آب تمام چادر را پرکرد اوضاعی شد اسفناک همه چیز شناور در آب و خود ما تا زانو در آب ،همه این اتفاقات درمدت چند دقیقه روی داد.
آمدیم بیرون از سنگر علی و مسعود هم وضعیتی مشابه ما داشتند.همه جا تاریک بود از سرو صدای ما احد بیرون آمد و مارا به سنگر خودش برد وگفت و نشان داد سنگر و چادر باید چگونه باشد سنگرش مستحکم بود خودمان را با والورش خشک و گرم کردیم ،نشسته چرت زدیم و حرف تا صبح بشه باران هنوز به صورت متناوب می بارید ادامه دارد….
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)
با سلام خدمت آقای احمد جوی عزیز
بنده تقریبا” همزمان با شما در مناطق عملیاتی جنوب خدمت کرده ام . و اخیرا” شروع به نوشتن خاطرات خودم کرده و دو قسمت آن نیز در همین سایت منتشر شده است. از خواندن خاطرات شما خوشحال شدم . در صورتی که مایل باشید دوست دارم با هم ارتباط داشته باشیم . موفق باشید.