سال۴۸ بود و من کلاس دوم ابتدائی.منزل عمه بزرگه ام که با جاری اش در یک حیاط ولنگ و باز با دو خانه مجزای کنارهم زندگی می کردند بودم . مادرم در حال بدنیا آوردن بچه چهارم بود. قسمت شرقی حیاط خانه عمه ام یک انباری بود که جوها(برنج با پوست) را در آن نگهداری می کردند.در مواقع دیگر در طول سال نیز به خانه آنها می رفتم که در قسمت جنوبی حیاط جنگل وآب بود که در زمستان پسر عمه ام به همراه پسرعمویش که چند سالی از من بزرگتر بودند در زمستان با گذاشتن تله پرنده شکار می کردند.
در انباری هم تابی بسته شده بودوباتوجه به ارتفاع بلند سقف مسیر حرکتش از سر تا ته انباری می رسید و موقع تاب خوردن ترسی لذت آور را حس می کردیم.داشتم می گفتم آن شبی که تعداد افراد خانواده مان درحال اضافه شدن بود من را فرستاده بودند خانه عمه ام.
دوخواهر کوچکتر از خودم داشتم و دعا می کردم که این بچه پسر باشد تا یک همجنس پیدا کنم.دختر عمه ام یکی از کتابهای درسی اش را گذاشته بود جلویم وبا آنکه کلاس دوم دبستان بودم وحواسم هم به خانه مان کلمات کتاب را می خواندم و آنها هم تشویقم می کردندکه می توانم کلمات را براحتی بخوانم.
زایمانه در روستایمان و چند روستای نزدیک توسط زنی به نام مشت صدری انجام می شد.
بالاخره عمه ام آمد و گفت دختر است ،سه تا دختر چه خبره خدا ،پس پسر چی؟
شب آنجا ماندم با کلی ناراحتی وغصه وغر غر کردن.فردا که به خانه برگشتم و خواهر کوچولویم را که گریه می کرد دیدم و دادم درآمد ،گفتم اوی چه خبرته پسر که نشدی گریه هم می کنی شیطونه میگه دمپائی رو وردار بزن تو کله کچلش.
یکسال و نیم بعد بالاخره برادرم به دنیا آمد و من جقدر خوشحال بودم که من هم دیگر تنها نیستم.
چند ماهی از به دنیا آمدن برادرم نگذشته بود که یک روز خواهر دومی ام بغلش کرده بود و رفته بود سر کوجه.
بچه در بغلش ورجه ورجه می کرد و بالاخره خواهرم از پسش بر نیامد و اون از پشتش با کله به سمت پائین سقوط کرد و سرش به سنگی که از زمین بیرون زده بود اصابت کرد.
من نزدیکشان بودم سریع از رو زمین برداشتمش و بدو بدو رفتم سمت خانه ،نزدیک بود ،بال بال می زد و می لرزید انگاری در حال جان دادن است اشک مجالم نمی داد در حیاط و ایوان خانه غوغائی بود و به قول شیون فومنی صحرای دشت کربلا.یکی از زنهای همسایه با مشت و مال و ماساژ و خلوت کردن اطرافش بچه را آرام کرد بعد سریع بردیمش درمانگاه،دکتر امینیان معاینه اش کرد دارو داد و گفت باید درمحیط ساکت و آرام استراحت مطلق کند. حتی کوچکترین صدائی ممکن است باعث اسیب رسیدن بیشترش شود.
روزهای سخت خانواده شروع شد،یکی دوباری به انزلی جهت معاینات و مشخص شدن بیماری بوجود آمده برده شد،تغییر خاصی حاصل نشد.نه می توانست حرف بزند و نه راه برود ،وقتی حوصله اش سر می رفت چهار دست وپا تا دم در کوچه می رفت واگر در باز بود لای در را باز می کرد و گذر مردم را نگاه میکرد و با ایما و اشاره سعی می کرد با آنها ارتباط برقرار کند ،این وضعیت تاحدود زمان مدرسه رفتن ادامه داشت هیچ جا ثبت نامش نمی کردند حق هم داشتند در بد وضعیتی قرار گرفته بودیم با آنکه تا آن زمان خانواده ام تمامی سعی شان را برای رو به بهبودی گذاشتن حالش کرده بودند،آن زمان تازه موز آمده بود و پدرم کیلوئی ۴۲ ریال می خرید و بیشترش را هم برادرم می خورد که تقویت شود.
دائی ام که ساکن تهران بوداز دکتری به نام علی پریور برای برادرم وقت گرفت در رادیو برنامه داشت و کتابهایی در باره امور تربیتی تالیف کرده بود.
ابتدا هر دو هفته و بعد هر ماه و کم کم با فواصل طولانی ویزیت میشد ودر این مدت زمانی طولانی که شاید حدود ۳ سالی طول کشیدحال برادرم رو به بهبودی گذاشت کم کم حرف زدن را یاد گرفت هرچند بعضی حروف را با لحن خاصی می گفت و راه می رفت که آن هم با عدم تعادل همراه بود،خیلی بهتر از وضعیت قبلش شده بود،اسمش را در مدرسه استثنائی که مخصوص بجه های معلول بود نشتند و کم کم خواندن و نوشتن را یاد گرفت ضریب هوشی اش خوب بود اما نه در درس خواندن تا پایان دوره راهنمائی را توانست بخواند.
هرچند از نظرتعادل بدنی هنوز مشکلاتی دارد ،اما چند سال پیش ازدواج کرد و آلان دختری دارد که بزودی به مدرسه خواهد رفت.
یاد گرفتم هیچ چیزی رابزور از خداوند یا از کس دیگری نخواهم،مطمئنم زمانش که برسد خودش خواهد داد .مطمئنم در دادن و ندادن هر چیز خوب و حتی بد حکمتی وجود دارد،باید سعی کنیم دعاهایمان را درست بخواهیم.
.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)
منوی اصلی
نویسندگان
- مدیر سایت (1788)
تبلیغات
کد HTML تبلیغ
WELCOME
بازدید:2,913بار , ارسال شده در : 8ام اسفند, 1390; ساعت : 6:46 ب.ظ
تعداد نظرات : ۰
مطالب مرتبط