چند نسل گذشت دیگر کسی از پیرمردان گیله مرد بر روی نیم کت قهوه خانه های کنار مزارع نمی نشیند حالا دیگر کمتر کسی است که بشود مشخص کرد پیر شده ،حقیقتا من از زمانه ای حرف میزنم که نواده های پیرمردان خود مالک تمام املاک ،مزارع وباغ های پدران خود شده اند
مو هایشان سپید نمیشود،صورتشان نمی چروکد ،عطر ادکلن میزنند،با اتوموبیل های فوق مدرن به مزارع میروند لب مرز می ایستند و منتظر میمانند ماشین های درو از راه برسد…….
به یاد می اورند ان زمانها که بچه بودند می امدند همینجا دم مرز مینشستند و با پدرومادرشان غذا میخوردند ،می خندیدند،زیر باران،زیر افتاب سوزان ………
صدای خنده پدرشان به گوششان میرسد بوی توتون سیگارشان به مشامشان میرسد …..به مزرعه نگاه میکنند فقط نگاه میکنند نگاه میکنند ونگاه میکنند………
به این می اندیشند چرا مفهوم زندگی کردن اینقدر دگرگون شده است……چرا ادم ها مثل گذشته به شالیزارشان عشق نمیورزند ….احساس مکنند مزارع شان کم رنگ تر از ان زمان هاست…..اری مزرعه شان زرد است….اما به یاد می اورند مزارع پدرانشان طلایی بود ….بعد به یاد عشق عمیق پدر بزرگهایشان به مزارع می افتند ،به یاد می اورند که پدرانشان خوشه ها را نوازش میکردند…..خنده شان میگیرد……اخر مگر خوشه ها احساس دارند؟
کمی به مزارع شان خیره میشوند ،در دلشان شک می افتد…..نه اشتباه نمی بینند…..نه اشتبا نمیکنند …حقیقتا مزارع شان زرد است نه طلایی…شاید این به دلیل عشق نورزیدن به انهاست….تصمیم میگیرند سال بعد خوشه ها را نوازش کنند….شاید سال بعد خوشه ها طلایی شوند….
سال بعد:
مردم همه جا از کسی حرف میزنند که انگار عقلش را از دست داده ،پا برهنه به مزرعه میرود!با دستش برنج را می نشاید !سم به کار نمیبرد!………..
کارهایش مثل ادم های زمان های قدیم است!……
صبح زود از خواب بیدار میشود به مزرعه میرود باد و نسیم امیخته با بوی شالیزار گونه هایش را نوازش میدهد …دلش تنگ است تنگ روزگاران قدیم …..سعی میکند به مزرعه اش عشق بورزد …به خوشه ها عشق میورزد ….خوشه هارا نوازش میکند…
چند ماه بعد:
مردم همه جا از مردی حرف میزنند،کسی که خوشه های برنج مزرعه اش طلایی است….دانشمندان از سرتا سر دنیا به روستا می ایند!….مزرعه اش قرنطینه میشود…در همه محافل خبری سخن از مزرعه ایست که خوشه هایی طلایی دارد….همه میخواهند مزرعه اش را بخرند…اعتنایی نمیکند…مزرعه اش رامیگیرند….تامینش میکنند….پولها را قبول نمیکند…
سال بعدی:
تمام رسانه های خبری دوربینشان را به صورت بیست و چهار ساعته بر روی مزرعه ای تنظیم کرده اند که قرار است زیبا ترین و رویایی ترین پدیده قرن شان را به نمایش بگذارند ….فصل برداشت نزدیک میشود …همه برای برداشت اماده میشوند …..برنجها میرسند…اما طلایی نیتند…زرد زردند…
دانشمندان نا امیدانه در رسانه ها ظاهر میشوند….ابراز تاسف میکنند….
مردم همجا از کسی حرف میزنند….کسی که راز خوشه های طلایی را میدانست…همه در به در دنبال او میگردند…دانشمندان در رسانه ها ظاهر میشوند…از او عذر خواهی میکنند….اعتراف مکنند که گرفتن مزرعه اش از او اشتباه بوده….تصویر قطع میشود …گزارشگر دستپاچه در زیر باران شدید گزارش میدهد یک سالی از مرگ ان مرد میگذرد مردی که راز خوشه های طلایی را میدانست….
او مر ده بود از درد دلتنگی….زیرا مزره اش را از او گرفته بودند…
ان سال از او مجسمه ها ساختند…کتابها نوشتند …..وفیلمها اکران کردند درباره مردی که کیمیا گر بود در کتابش نوشتند سرب را به طلا تبدیل میکرد!
اما ان سال کسی نفهمید …درقلب این مرد چه بود
نویسنده:بهزادسواری
منبع:cholab.blogfa.com
گردآورنده: سایت کرکان بندرانزلی
واقعا زیبا نوشته شده و قسمت اولش قلبم را فشرد از یاداوری ان سالهای دور خوش را