«لش در نشاء» از افسانه های تاریخی مردم لشت نشاء است و شاید وجه تسمیه این شهر ریشه در همین باور افسانه ای داشته باشد. شهرلشت نشاء مرکز بخش لشت نشاء در ۳۰ کیلومتری شمال شرقی شهر رشت واقع شده است که از شمال به دریای خزر، از مشرق به رودخانه سفیدرود و شهرستان آستانه اشرفیه، از مغرب به دهستان خشکبیجار و از جنوب به بخش کوچصفهان محدود می شود. حدود ۴۴ روستا تابع این بخش است.
اراضی این منطقه تا اوایل حکومت قاجار بصورت خرده مالکی اداره می شد. پس از آن به عنوان تیول به میرزا علی خان امین الدوله واگذار گردید که بعدها به مالکیت این خانواده درآمد. مردم لشت نشاء در عصر فئودالیسم، پیشتاز جنبش های دهقانی در گیلان بوده و خاطره های خونینی از خود به یادگار گذاشته اند.
افسانه «لش در نشاء» قصه قیام زنان بر علیه پادشاهی ستمگر به نام مروانشاه است که از زبان مردم روایت شده است. اهالی مرکز بخش لشت نشاء معتقدند حادثه در «مروان کلا» یکی از محلات شهرک لشت نشاء اتفاق افتاده است. اهالی دو روستای «اژدها بلوچ» و «لیچا» بر این عقیده اند که حادثه در روستاهای آنان رخ داده است ضمناً مختصر اختلافی نیز در روایت شنیده شده با مرکز بخش و این دو روستا وجود دارد که در جای خود توضیح داده می شود. تاریخ وقوع قصه احتمالاً باید از قرن سوم هجری به بعد روی داده باشد. این افسانه مختص مردم لشت نشاء بوده و برخلاف افسانه های «عزیز و نگار»، «کل کچله»، «عروس و داماد» و غیره که با عنصر تخیل و استعاره و کنایه و سمبل توأم می باشند، بطور عریان مناسبات استبدادی و ستمگرانه عصر فئودالی را زیر سوال می برد. برای استفاده عموم، نخست ترجمه فارسی و پس از آن روایت گیلکی آورده می شود.
افسانه «لش در نشاء»
در روزگاران قدیم مردم ساده دلی زندگی می کردند که پادشاه و خان و آقا بالاسری نداشتند. شغل آنان برنجکاری و نوغانداری بود. هر روز کله سحر که آسمان سفیدی می زد، پا می شدند داس و بیل را روی دوش می گذاشتند و بر روی زمینی که ملکشان بود می رفتند، کار و زحمت می کشیدند و هنگام غروب به خانه های خود برمی گشتند. انبارهایشان پر از برنج و ابریشم بود. فقیر و بیچاره و بیکاره در میانشان وجود نداشت در مجموع مردمی سعادتمند بودند و زندگی راحت و آسوده ای نداشتند امور آنان بوسیله ریش سفیدان اداه می شد.
***
به مرور بعضی از ریش سفیدان صاحب مال و زمین و ثروت بیشتری شدند و بدبختی آنان از زمانی آغاز شد که این فکر به ذهن ریش سفیدان خطور کرد که احتیاج به پادشاه و فرمانروا دارند و از آنجا که تجربه ای در زمینه انتخاب پادشاه نداشتند، دچار مشکل و گرفتاری شدند. ریش سفیدان برای حل این قضیه دور هم نشستند و به بحث و مشورت پرداختند و هر یک از آنان نظری دادند.
بالاخره قرار شد نظر یکی از ریش سفیدان را قبول کنند و امیری سرشناس را به پادشاهی انتخاب نمایند که دلاور و جنگجو باشد و بتواند از سرزمین و اموالشان محافظت و نگهداری کند. یکی از ریش سفیدان گفت: «امیری را می شناسم که در همسایگی ما زندگی می کند نام او مروان است و آوازه جنگجوئی و دلاوری او همه جا پیچیده است.»
ریش سفیدان که ظاهراً دنبال چنین فرمانروایی بودند، پیشنهاد او را قبول کردند و چند نفر مأمور شدند که پیش مروان رفته و از او دعوت کنند تا فرمانروایی آنان را بپذیرد. آنان نزد مروان رفتند و به او گفتند: «ای مروان ما به نمایندگی از طرف مردمی آمدیم که می خواهند تو پادشاهشان باشی». پس با عده ای از همراهان با طبل و علم و نقاره عازم محل شد. مردم آبادی با ورود مروان خوشحال شدند و دسته دسته به استقبال او آمدند و از اینکه صاحب فرمانروایی شده اند، جشن گرفتند و پایکوبی کردند. مروان به این ترتیب در منطقه به پادشاهی شناخته شد. خانه ای برای او آماده ساختند و او به تخت پادشاهی نشست و به کار شاهی مشغول شد.
***
هنوز اندک مدتی از فرمانروایی او نگذشته بود که ریش سفیدان را به پیش خود خواند و گفت: «من پادشاه شما هستم. تمام پادشاهان در قصرهای باشکوه زندگی می کنند. شایسته نیست که من چون مردم عادی در خانه ساده ای زندگی کنم. باید هر چه زودتر عمارت و کاخ بزرگی برای من ساخته شود.» ریش سفیدان در برابر او سر تعظیم فرود آوردند و به او قول دادند که هر چه زودتر دستورش را اجراء کنند.
مردم به پیشنهاد ریش سفیدان بریا فرمانروا عمارت و تالار بزرگی ساختند، هنوز رنج و مشقت ساختن عمارت تمام نشده بود که مروان دستور دیگری داد و هر روز که می گذشت انتظار مروان از مردم بیشتر می شد. بدتر از همه دیو حرص و طمع به درون او خزیده بود، هر چند مدتی یک جور پول و مالیات از مردم می گرفت و یک نوع بیگاری از مردم می کشید و اندوخته های خود را در عمارت پنهان می کرد. اهالی ناچار بودند به مقدار زیاد کار کنند. مروان شاه و مباشرانش حاصل کار و زحمت مردم را از دستشان می قاپیدند و مفت می خوردند و می خوابیدند و سربار مردم آبادی بودند.
مردم آبادی که زمانی تندرست و شادمان بودند، تکیده و پژمرده شدند و هر روز که می گذشت بر تعداد فقیران و تنگدستان اضافه می شد. مروان دیگر نه به مردم اعتنایی می کرد و نه ریش سفیدان را به حساب می آورد و با آنان مشورت می کرد. تنها به مباشران خود تکیه داشت و آنان هم جواب مردم را با زور می دادند.
اعتراض به کار مروان بالا گرفت و خشم مردم از هر سو علیه مروانشاه شدت گرفت. پیرمردی از مردم آبادی که از ستم مباشران شاه کارد به استخوانش رسیده بود به میدان آمد. عده ای از مردم را دور خود جمع نمود و برای بیان شکایت به نزد مروان رفت. مأموران خواستند جلوی او را بگیرند و نگذارند پیش مروان برود. پیرمرد پرخاش کنان و با اعتراض خود را به نزد مروان رسانید.
مروان از او پرسید: «ای پیرمرد چه شده که با جار و جنجال و هیاهو به نزد ما آمدی و مزاحم اوقات ما شدی.»
پیرمرد گفت: «ای سلطان من برای عرض شکایت و دادخواهی به نزد شما آمدم.»
مروان گفت: «حرف بزن ببینم؟ حرف حساب تو چیست؟ و چه کسی به تو آزار و اذیت نموده است.»
پیرمرد گفت: «ای سلطان ما در گذشته بدون فرمانروا زندگی می کردیم اما مردمی سعادتمند بودیم و در آسودگی می گذراندیم و کسی اذیتی به ما نمی رسانید، از روزی که صاحب شاه شدیم زندگی بر ما تلخ گشتته، امنیت را از دست دادیم. مأموران اموال ما را غارت کرده و به ما ظلم و ستم می کنند کسی نیست که به حق ما رسیدگی کند و فریادرسی نداریم.»
مروان گفت: «ای پیرمرد ما هر کاری کردیم در طریق پادشاهی بوده است. شاه صاحب جان و مال مردم است و هر شاهی حق دارد، نصف یا بیشتر اموال مردم را از آنان بگیرد و آنطور که خودش می پسندد خرج کند. شاه اگر اینکارها را نکند شاه نیست»!
پیرمرد گفت: «شاه باید در فکر آبادی شهر و روستا باشد و راحتی و آسودگی مردم را بخواهد اگر فرمانروایی این است که به دیگران ظلم و ستم شود و اموال آنان بغارت رود، ما به چنین شاه ظالمی احتیاج نداریم. آن زمان که شاه نداشتیم خیلی راحت تر بودیم. ای مروان تو در گوشه دورافتاده ای گمنام زندگی می کردی ما ترا آوردیم و همه کاره کردیم عدالت نیست با ما اینطور رفتار کنی.»
مروان گفت: «ای پیرمرد ما ظالم نیستیم خیلی هم عادل هستیم. همین که بتو اجازه دادیم نزد ما بیایی و همین که ترا به چوب نبستیم عدالت ماست.»
یکی از مباشران رو به پیرمرد کرد و گفت: «زبان خودت را گاز بگیر.» یکی دیگر از مباشران چاپلوس تعظیمی کرد و گفت: «ای سلطان این پیرمرد بخاطر زبان درازی باید تنبیه و مجازات گردد تا من بعد کسی جرئت نکند نزد سلطان جلیل القدر ما آمده به مقام معظمش جسارت نماید.»
پیرمرد از قصر خارج شد و رو به مردمی که همراه او آمده بودند کرد و گفت: «ای مردم برخیزید. این دستگاه جور و فریب و ظلم را در هم ریزید. هر اشتباهی قابل جبران است.»
جاسوسان و خبرچینان سلطان که همه جا مراقب بودند، بدستور مروان پیرمرد را گرفتند و صد ضربه شلاق زدند و در سیاهچال و زندان انداختند. سیاهچال پر از کسانی بود که بر علیه ستمکاری سلطان مبارزه کرده بودند. زندانیان را در سیاهچال شکنجه می کردند و به آنان غذا نمی دادند و به پاها و دستهایشان کنده و زنجیر سته بودند.
روزی جارچیان مروان رد شهر جار زدند و طبل کوبیدند و گفتند: «ای مردم بدانید و آگاه باشید فرمانروای بزرگ و عظیم الشأن ما مروانشاه برای حرمسرای خود احتیاج به دختران و زنان زیبا دارد. هر زن یا دختری را که سلطان بپسندد، بستگانش وظیفه دارند که به حرمسرای سلطان بفرستند.» مردم غمگین شدند و آه و ناله سر دادند. زنان گریه کردند و به مروانشاه نفرین فرستادند، به سر و جان خود زدند ولی خیلی زود فهمیدند که گریه و زاری دوای هیچ دردی نیست و مشکلی را حل نمی کند. بالاخره برای حل مشکل خود بفکر افتادند و نقشه ای کشیدند. سپس به مباشران سلطان گفتند: ما حاضریم زیباترین دخترانمان را به حرمسرای سلطان بفرستیم، اما یک شرط دارد. مباشران سلطان پرسیدند، شرط شما چیست؟ زنان گفتند: شرط ما این است زمانیکه ما در برنجزار مشغول نشاء هستیم، شاه برای تماشای ما به شالیزار بیاید و به جمع زنان بنگرد. هر دختر یا زنی که مورد پسند شاه واقع شود، ما بقچه اش را می بندیم و به قصر سلطان می فرستیم.»
مباشران نزد مروانشاه رفتند و آنچه که از زبان زنان شنیده بودند به او بازگفتند. مروان شرط زنان را پذیرفت و خود را آماده کرد به شالیزار رفته، زیباترین دختران را برای حرمسرای خود انتخاب کند.
***
فصل، فصل بهار بود. آفتاب بر بستر مزرعه می درخشید، زنان برنجکار دور تا دور شالیزار مشغول نشاء بودند. گروههای مختلف از زنان بوته های برنج را در سینه زمین نشاء می کردند. هر دسته ای از یاوران در قطعه ای از شالیزار سر در دامان کار فرو برده بود. کار در بازوان آنان گرما دوانده و عشق به زندگی را در وجودشان زنده می کرد. مرغان بر شاخه درختان نغمه آواز سر می دادند. شکوفه ها همه جا را عطرآگین کرده بود. هوا دل انگیز و نشاط آور بود. مروانشاه انبوه زنان شالیکار را از بالای تالار دید. هوس چون دیوی به درون وجود او خزید. مباشرانش را به حضور طلبید و دستور داد اسب او را زین کنند. مروانشاه و مباشرانش سوار بر اسب به سوی شالیزار پیش شتافتند. دسته های زنان در اطراف آنان مشغول نشاء بودند. کار نشاء آنان را مسحور کرده بود. گروههای مختلف نشاء گران چون حلقه ای به هم پیوسته بودند. مروانشاه و همراهان او دل به تماشای زنان داده بودند. ناگهان همه چیز بر هم خورد. گویی طوفان درگرفت و زمین و زمان در هم ریخت و از آسمان گلوله بارید، صدها بلکه هزاران گلوله به سوی مروان و همراهانش باریدن گرفت و به سر و صورتشان خورد. صدها دست هر لحظه در گل فرو می رفت، مشتی گل بر می داشت به سوی مروان پرتاب می کرد. مأموران قبل از اینکگه به خود بیایند، گلوله ها آنان را از بالای اسب به روی زمین سرنگون می کرد. زنان مهلت فرار به هیچیک از مأموران مروانشاه را ندادند. مروان و مباشران و مأمورانش با گلوله های گل در هم غلطیدند و به هلاکت رسیدند. خروارها گل روی اجساد مروان شاه و مباشرانش ریخته و اجسادشان زیر کوهی از گل پنهان شده بود.
زنان روی جسد مروان شاه به پایکوبی پرداختند، آنگاه زمین را هموار کرده و با بوته های شالی نشاء کردند و آنجا را تبدیل به شالیزار نمودند. پس از آن در زندان ها و سیاهچال ها گشوده شد. عمارت و تالار مروان شاه خراب و ویران گردید. مردم از ظلم و ستم نجات یافته و به خیر و خوشی زندگی کردند. از آن هنگام به بعد سر تا سر آن منطقه «لش در نشاء» نام گرفت، که به مرور زمان تغییر لفظ پیدا کرد و به «لشت نشاء» معروف گردید. اما خاطره قیام زنان بر علیه ستمکاران سینه به سینه گشت و تا زمان ما رسید و برای همیشه در دلها زنده و باقی ماند.
متن گیلکی افسانه به گویش لشت نشاء
روزگارونه قدیم مردم ساده دیلی زندگی گودید که همه چی داشتید فقط شاه و آقابالاسر نداشتید. صوبه سرخورس اوئی نزه ویرساید، داز و چلارو کوله گیتید، بیجارسر و باغه سر شوید و غروب دم، آفتو بنشته خونه واگردیسید. اوشونه کندوجه مئن بجه و ابروشم پورو گوده بو و اوشونه گاچه مئن گاب و اسب و ورزا زیاد ایسا بود.
ریش سیفیدون هامه کاره یه آبادی بید و کارونه سر و سامان داید. ریش سیفیدون تی مودت که بگذشته ویشتر پول و ثروته صاحب ببود و خوشونه جورتر از مردوم بیدید.
ئی روز ئی فیکر ایشونه کله مئن دکته که همه جا شاه داره چره امو شاه نداریم. ریش سیفیدون جوما بود هر کس ئی چی بگوته تا آخر پسی قرار بوبو مروان نومی یه که او زرمون پهلوان و جنگجو بو خوشونه ره شاهد چاکوند.
چن نفر جی ئی طرف بوشود، ساز و ناقاره مره مروانه باردد شاه چاکودد. مروان و ختی شاه بوبو خو گوذشته جه یاد ببرد کی چی بو. هر روز کی گوذشتی مروان ئی چی از مردوم خوسی. ئی روز ایتا باغ اونه خوش آموی، ئی روز اویتا بیجار اونه خوش آموی. مردوم کی ئی کاره جه دکته بود ناچار قوبول گودید. آخه دونیدی تخته ریاست آدمه عوضا کونه، ولی خاک اوشین، خاک خوسر فوکونه.
مروان ئی روز ریش سیفیدونه خو ورجه بخوسته و بگوته: هامه یه شاهون پیله عمارته مئن زندگی کونده، مو شیمی پادشایم، مو نام وا پیله عمارته مئن زندگی بوکونم. ریش سیفیدون خاخا بزد و باله باله بوگوتد. بازون مردومه ایلجار بیگیتد وا شاه ره پیله عمارت بساجیم.
مردوم ناراحته بود و بگوتد: امی شاه نی وا مثله امو زندگی بوکونی. اما ریش سیفیدون باعث بوبود مردوم بیقار باید، مروانه پیله عمارت بساجد. ولی هر روز که گوذشتی مروان بیشتر مردومه اذیت گودی. ئی روز فلان چه ره مالیت دوسی، ئی روز بیسار کاره واسی پول فگیتی. مردوم ناچار بود روز و شو کار بوکوند و مروانه و اونه دور و بونه شوکومه سیرا کوند. مردم انقدر کار بوگودبود زرجوبه موسون زردا بوبود. مروان هیکسه حیساب ناردی، نه ریش سیفیدونه داخله آدم دونسی و نه مردومه اعتنا گودی. خالی خو مباشرونه امو سرکار داشتی. مباشرون تا نونسید مردومه زورگوتید و مردومه جوابه چوب چوماقه مره داید.
ئی روز پیرمرده دونیابیده کی ئی جرگه آدمانه مره دربانانه میان راه واگوده تا مروانه ورجه بیشی. دربانان خوسید وراند پیرمرد مروانه ورجا بیشی. پیرمرد هر جور که بی خوره مروانه ورجا فارسانه.
مروان پیرمرده واورسه چره امی ورجه بمای؟ چیکار داری؟
پیرمرد بگوته: آی شاه تی ورجه بمام تا امی عرضه برسی.
مروان بگوته: گب بزن بیدینم تی حرفه حیساب چیه، کی تره اذیت بگوده.
پیرمرد بگوته: آی شاه امو سابق آقابالاسر نداشتیم. راحت آسوده زندگی گودیم. هیچکه کار به کاره امو نداشتی. جه او روز که شاه صاحب بوبویم، زندگی امره تلخ بوبو. امی زحمت بیشتر بوبو. امی مال غارت بوشو. هیکس نیسا امی دادا فارسی.
مروان بگوته: آی پیرمرد، امو هر کاری بوگودیم شاه کار بو. شاه صاحب اختیاره مردومه. هر جور تانه با دوستور بدی. شاه اگه ئی کارونه نوکونی شاه بییه.
پیرمرد بگوته: شاه وا فیکره آبادی و راحتی یه مردوم بیبی. اگه شاه اینه که مردومه ظلم و ستم بوکونی و اوشانه ماله بوخوری، امو ئی جور شاه نخوسیم. او زمون که شاه نداشتیم راحت تر ببم. مروان! تره یاداشو ایتا کشه کتی بی، امو تره باردیم شاه چاکودیم. عقل نوگه امی امره ایجور رفتار بوکونی.
مروان بگوته: ای پیرمرد امو خیلی عادل ایسیم. همین که تره اجازه بدایم امی ورجه بایی و ئی حرفونه بزنی و تی زبونه ونبیم، این عدالته.
ایتا جه مباشرون رو بوگوده پیرمرد بگوته: تی زبونه گاز بیگیر.
ایتا دیگر فچمسته و راستابو و بگوته: آه شاه ئی پیرمرد وا تنبیه بیبی تا هیچکه جورئت نوکونی شایا جاسرت بوکونی.
پیرمرد وقتی بیجیربما رو بوکوده مردومه بگوته: مردوم ویریسید ئی دسگایا فوکونید شومو اینه باردید شومو هم تونیدی اینه ویگیرید.
جاسوسون که همه جا ایسا ید پیرمرده بیگیتد و بدوستور مروان صد ضربه شلاق بزد و اونه دسه پا کونده و زنجیر دوستد و سیاچال توداد. سیاچاله مئی آدمونی ایسا بود که آزادی و عدالت خوسید.
ئی روز جارچیان طبل بکوبسد و جار بزد و بگوتد: ای مردوم بدونید، امی شاه خویه خوره حرمسرا چاکونی، هر تا زنانک یا لاکوکه که شاه بیدینی و اونه خوش بایی، اونه فامیلان وا اونه حرمسرا بارد.
مردوم هامه ناراحته بود، زناکون گریه زاری گودید ولی زود بفهمسد گریه هیچ درده دوا نوکونه تا اینکه بنشتد و فکری بگودد و نقشه ای بکشد. بازین مباشرونه پیغوم فاداد که امو حاضریم امی دخترونه حرمسرای شاه سرادیم، اما ایته شرط داره. مباشرون واورسد شیمی شرط چیسه؟
زناکون بگوتد: امی شرط اینه وختی که بیجارگا نشاستن کاریم شاه امی دئنه بایی، هر ته لاکوکه بیده خوش بامو امو اونه پیله عمارت سرادیم.
مباشرون مروانه ورجه بوشود و هر چه که بشتوبسود اونه ره بگوتد. مروان زنانکونه شرط قبول بگوده و خوره آمادا کود تا قشنگترین لاکونه خو حرمسرا بری.
بهاربو. آفتو بیجارونه مئن فتوسی. زناکون ئی سر تا او سر بیجار نیشاستر بود. تی تی همه جا یه خوش بو چاکودبو. مروان مباشرونه خو ورجه بخوسته و بگوته اسبه زین بوکوند و بیجارگا راه دکفد. بیجارگا مئن مروان و اونه همراهون زناکونه تماشا گودید تا بیدینید کویتا قشنگتره. ئی واره همه چی بهم بوخورد. تو گوتی کی طوفون دربیگیته و زیمین و زمون بهم بوخورده و از بیجیر و بوجور گولوله بوارسته. صدته، هزارته دس هر سفره گیله مئن شویی ایته موشته گیل ویگیتی مروانه طرف تودای.
مروان و اونه مباشرون تا به خودشون باید گوله اوشونه سر و چوشمه خوردی، اوشونه اسبه جا بیجیر تودای. خولاصه زناکون به هی تاجه اوشان فرصته فرار نداد و همتانه بوکوشتد. اوشنه سر اینقدر گیل بکالسه تا گیله جیر قبرا بود.
زناکون مردانه نعشه سر دسکلا بزد و رخص بگودد، گیله همواره بگودد و توم اونه نعشه سر بنشاستد و اویه بیجار چاگودد. بازین زندان و ساچاله درا واگودد و مروانه عمارته خرابه گودد. مردوم رنجه ناراحتی جه نجات بیافتد. جه او زمون تا الون او محله لش در نشا نام بناد.
گرد آورنده : سایت کرکان بندرانزلی
منبع:.tasian.ir