این معضل که بیشتر در نیمه دوم سال در شهر پاران انزلی با حدود یکهزار و ۲۰۰ میلی متر باران بروز می کند با این تغییرات اقلیمی اکنون در آخرین روز مرداد خود را نشان داده .با وجود دریا و تالاب که بخش زیادی از این باران را جذب می کند کم شدن زمینهای ماسه ای در اثر ساخت و ساز ، فقدان زهکش و عدم رعایت استانداردها در ساخت خیابانها در بارندگی های شدید مشکلات زیادی را برای مردم انزلی بوجود می اورد.
در بخشهایی از شهر مثل کوی واحدی ، نیمه شعبان ، جزیره شهید بهشتی ،انصارالحسین (ع)، نواب، ضلع غربی پاسداران، خیابان سیمتری، معلم، تکاوران و ساحل قو ، و .. مشکل حادتر است به نحوی که در برخی موارد آب گل آلود حتی به خانه های مردم نیز راه می یابد .مشکلی که شهرداری از سالهای پیش باید فکری به حال آن می کرد .
باز باران ، با ترانه با گهرهای فراوان . اما دریغ که ما آدمیان قدر این گهرها را نداریم . شهرمان انزلی را به روزی در آورده ایم که به جای لذت بردن از باران ، در عذاب بیفتیم از آب گرفتگی خیابانها و در این شهر پر باران مکانی را نداشته باشیم که روزهای بارانی بتوانیم دقایقی از خانه بیرون بزنیم و بدون آلوده شدن به گل و لای خیابانها ، اوقاتمان را به فراغت بگذرانیم . ما نیز چون مجدالدین میرفخرایی ( گلچین گیلانی ) باید حسرت روزهای بارانی همراه با ترانه و زیبایی طبیعت را داشته باشیم و البته بی خیالی و رهایی دوران کودکی . پس با شعر باز باران در خیال ترانه خوش باران را بشنویم . ( حتما تمام شعر را بخوانید چرا که آنچه در کتابهای فارسی خوانده بودیم فقط بخشی از این شعر زیبا است )
باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.
سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.
می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟
روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”
اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.
روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛
“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن –
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”
خبرنگار: گیتی بابائی از بندرانزلی
منبع: اخبار انزلی